ح.ا. تنهایی سپس تفسیرگرایی امریکایی را نشات گرفته از ایدههای پرگمتیستی دانست که به اندیشههای دیوئی، مید و پیشقراولان آنان یعنی پیرس و جیمز بر می گردد و بنابر شرح مینز (2005) در نهایت توسط بلومر وارد ادبیات جامعهشناسی تفسیری شده است. در ادامه مهمترین مباحث طرح شده در این جلسه آمده است:
پارادایم تفسیری پرگمتیستی کارتِ دعوتی است به «مطالعهی واقعیتها در میدانِ جامعه» و این دعوت، پیشنهاد به آغاز کردن راهی دشواراست. اما در نگاه پارادایم تفسیری پرگمتیستی، می بایستی جامعه را از نگاه کنشگران و در جریان زندگی ببینیم. این بدان معناست که «نگاه کنشگران» در این پارادایم لاجرم برای ما نتایجی دارد: اولا قضاوت و مهمتر از آن حکم ارزشی باید کنار گذاشته شود و دوم ، ما با «فرود به زمین» که نوعی استقرا یا «کنشپژوهی» است، روبروییم. (کنشپژوهی ترجمه ی پارادایمی Abduction توسط ح.ا. تنهایی است که صد البته با معنای عینی و تحت الفظی آن تفاوت دارد).
و اما نکته دیگر، بررسی مقولات عنصری نظم، تغییر، مطالبهگری و درمانگری است که در این سلسله جلسات میخواهیم دنبال کنیم. نظم اولین آنهاست که اهمیتی حیاتی دارد. چرا که لازمهی وجود و قابل مطالعه بودن هر واحد اجتماعی، خواه کوچک و خواه بزرگ است. هرج ومرج، واقعیتهایی در فرایند تغییر است. اما تغییر را می توان روی دیگر سکهی نظم دانست. این فرایند ما را به مفاهیم دیگری خواهد رساند. به عبارت دیگر حرکت از نظم به تغییر در پارادایم تفسیری با مطالبهگری و درمانگری همراه میشود. گاه مطالبه و گاه درمان که بنا به موقعیت تاریخی و شرایطی که در آن واقع شده ایم، این فرایند را رقم میزند. درباره دو مفهوم آخر در جلسات آتی صحبت خواهد شد. اما بگذارید قبل از آن جلسات، ربط این مفاهیم را با جامعه بدانیم. البته اگر تا کنون به اهمیت دیالکتیک در این پارادایم پی برده باشید، کار ساده است:
جامعه از دید پارادایمیِ تفسیری پرگمتیسستی، همفراخوانی دیالکتیکی (یا برآیندی دیالکتیکی) از این چهار عنصر است و این چهار عنصر دروازههای ورود ما به مفاهیمِ کلیدیِ پارادایمِ تفسیری به حساب می آیند.
اما نظم چیست؟ در نگاه فرامکتبی، مارکس، شناختهشدهترین متفکر تضادی هم، به نظم معتقد بوده (در کتاب جامعهشناسی نظری اثر ح.ا. تنهایی در فصول پنجم و هفتم، مفصل شرح داده شده است). به نظر شما، انقلاب پرولتاریایی بدون نظم ممکن می شود؟ مهمتر از آن، جالب است بدانید مارکس در سال 1872 تغییر جهت داد و نظرش را پیرامون دیکتاتوری پرولتاریا اصلاح کرد و باتوجه به فعالیتهای اتحادیههای کارگری و ضریب نقش آفرینی آنان، سناریوهایی جز انقلاب مسلحانه را هم پیش کشید.
ایستاشناسی یعنی مطالعه جامعه در حالت نظم، اما بایستی بین دو مفهوم ایستانگری و ایستاشناسی تفاوت قائل شویم. ایستانگری یعنی همه چیز را ثابت و درجا دانستن. این در حالی است که طبق اصل اولِ دیالکتیک همه چیز در حال تغییر است. این میراثی است که وایتهد فیلسوف بنام امریکایی و بنیانگذار فلسفه پروسِسوالیسم (فرایندگرایی) و از پیش قراولان پارادایم تفسیری برای ما به ودیعه گذاشته است و از این رو همه تفسیرگرایان به او ادای دین میکنند. همه چیز در حال تغییر است و باید بگویم در صورتی که برخی چیزها را ثابت میبینید، یا دقت مطالعاتی نداشتهاید و یا ابزار مطالعهی مناسب را ندارید.
گفته شد نظم و تغییر دو روی سکهاند اما از هر یک به دیگری افتادن، فرایندی قاعدهمند است. قاعدهمندی گذار از نظم به تغییر و از تغییر به نظم؛ نوعی همفراخوانی دیالکتیکی است که با عناصر مطالبهگری و درمانگری شرح داده میشوند.
اما مساله دیگری هم در این میان وجود دارد: نظم خوب است یا بد؟! باید گفت از نظر تحلیلی پاسخی مثبت یا منفی وجود ندارد. چرا که هر دو واقعیت دارند و این به چگونگی زندگی مردم در این دو حالت ربط دارد. بنابر پارادایم تفسیری پرگمتیسیتی، نظم در هر واحد مطالعاتی (از یک خانواده دونفره گرفته تا یک شهر) تعریف مشترکی از مطالبات، آرزوها، باورها و ایدههایی است که به اشتراک جمعی گذاشته میشود. اگر اکثر مردم این را پذیرفته باشند جامعه منظم کار میکند. خواه یک جامعهشناس با نگاهی مکتبی آن را خوب و جامعهشناسی با نگاه مکتبی دیگر، آن را بد بداند.
مثلا مارکسِ بزرگ (ح.ا. تنهایی از طرفداران مارکس است. با این وجود مانند خودِ مارکس و انگلس خود را مارکسیست نمیداند) اگرچه نظم را قبول دارد ولی نوعی از آن را که در اختیار طبقه بورژوا (به تعبیر ح.ا. تنهایی طبقه فرادست) است بد میداند. بنابراین از مردم انتظار دارد با مطالبهگری، که مکانیزم آن با دخالت روشنفکران (به تعبیر بلومر انگیزش اجتماعی در تئوری جنبشهای اجتماعی) صورت میپذیرد، نظم موجود را فرو بریزند و جامعه را تغییر دهند. در این تحولات، وظیفه روشنفکران ایشوپروری (مسالهپروری) است. اصل پرگمتیسم بر همین نکته تاکید میکند. شبیه به یک دستورالعمل یا پندی کلیدی: تا مساله را نفهمیم، کاری از پیش نمیبریم! در حالی که با فهم مساله در هر موقعیت، وحدتِ تفسیر و اشتراک معنایی جمعی شکل میگیرد. در این حالت است که میتوان برای رسیدن به راهکار خوش بین بود (که بلومر در نظریه جنبشهای اجتماعی آن را توضیح میدهد).
در مقابل دورکهیم را داریم، جامعهشناسی که بیشتر با نظم شناخته میشود. ولی واقعیت این است که او تغییر را هم قبول دارد. مگر نه اینکه از جامعه مکانیکی به ارگانیکی تغییر رخ میدهد؟ حتی فراتر از دورکهیم، کنت محافظه کار هم اگرچه فقط در تبدیل دورهها، اما بالاخره، تغییر را در این دورهها میپذیرد.
حالا برگردیم به نگاه پارادایمی خودمان و تغییر. یک گروه چریکی را در نظر بگیرید که تعریف به اشتراک گذاشته شده جمعی مردم را به همراه ندارند. تاریخ به ما میگوید: این گروه نهایتا شکست میخورد و این فارغ از این است که موضوع تغییر، خوب باشد یا بد، رخ میدهد. (همانطور که پیش تر ذکر شد قضاوت و حکم ارزشی در پارادایم تفسیری پرگمتیسیتی جایی ندارد).
همانگونه که نظم، برآیندی دیالکتیکی است که ناشی از تفسیرِ مشترکِ مشارکت کنندگان در هر واحد اجتماعی است؛ تغییر نیز همین قاعده را دارد. تفسیر مشارکت کنندگان اگر مبتنی بر رفتن از وضع موجود به مطلوب باشد، فرایند تغییر تبیین میشود (صد البته برای توضیحِ آن باید به میدان پژوهش رفت و به زمینِ جامعه فرود آمد).
حال این سوال پیش میآید که اگر گروهی با فشار و بدون اشتراکِ معانی مردم، تغییرات را رقم بزنند چه میشود؟ پاسخ این است که شکاف تعاریف (نبود تعریف مشترک) خود را در شکافِ برنامهریزیها و شکستهای پی در پی نشان خواهد داد. برای مثال، انقلابهای صد سال اخیر در جهان، گواهِ آن است. انقلابها در اکثر اوقات بدلیل اینکه سنتز کافی برای ایجاد تعریفِ مشترک را تولید نمیکنند، نمیتوانند از تغییرات کمی به کیفی (یعنی اشتراک معانی جدید) دست یابند. از این رو شیرینی پساانقلاب با ظهور دیکتاتوری به تلخی میگراید. این بحث را میتوانید در خانواده هم بررسی کنید. مراد اینکه از خردترین تا کلان ترین، از یک خانواده دو نفره به مثابه یک نهاد تا یک سازمان عظیم اجتماعی، قاعده یکی است، که میتوان در دو کلمه با یک کسره میان آنها، خلاصه اش کرد: تعریفِ مشترک یا تعریف جمعی به اشتراک گذاشته شده!
ح.ا. تنهایی سپس تفسیرگرایی امریکایی را نشات گرفته از ایدههای پرگمتیستی دانست که به اندیشههای دیوئی، مید و پیشقراولان آنان یعنی پیرس و جیمز بر می گردد و بنابر شرح مینز (2005) در نهایت توسط بلومر وارد ادبیات جامعهشناسی تفسیری شده است. در ادامه مهمترین مباحث طرح شده در این جلسه آمده است:
پارادایم تفسیری پرگمتیستی کارتِ دعوتی است به «مطالعهی واقعیتها در میدانِ جامعه» و این دعوت، پیشنهاد به آغاز کردن راهی دشواراست. اما در نگاه پارادایم تفسیری پرگمتیستی، می بایستی جامعه را از نگاه کنشگران و در جریان زندگی ببینیم. این بدان معناست که «نگاه کنشگران» در این پارادایم لاجرم برای ما نتایجی دارد: اولا قضاوت و مهمتر از آن حکم ارزشی باید کنار گذاشته شود و دوم ، ما با «فرود به زمین» که نوعی استقرا یا «کنشپژوهی» است، روبروییم. (کنشپژوهی ترجمه ی پارادایمی Abduction توسط ح.ا. تنهایی است که صد البته با معنای عینی و تحت الفظی آن تفاوت دارد).
و اما نکته دیگر، بررسی مقولات عنصری نظم، تغییر، مطالبهگری و درمانگری است که در این سلسله جلسات میخواهیم دنبال کنیم. نظم اولین آنهاست که اهمیتی حیاتی دارد. چرا که لازمهی وجود و قابل مطالعه بودن هر واحد اجتماعی، خواه کوچک و خواه بزرگ است. هرج ومرج، واقعیتهایی در فرایند تغییر است. اما تغییر را می توان روی دیگر سکهی نظم دانست. این فرایند ما را به مفاهیم دیگری خواهد رساند. به عبارت دیگر حرکت از نظم به تغییر در پارادایم تفسیری با مطالبهگری و درمانگری همراه میشود. گاه مطالبه و گاه درمان که بنا به موقعیت تاریخی و شرایطی که در آن واقع شده ایم، این فرایند را رقم میزند. درباره دو مفهوم آخر در جلسات آتی صحبت خواهد شد. اما بگذارید قبل از آن جلسات، ربط این مفاهیم را با جامعه بدانیم. البته اگر تا کنون به اهمیت دیالکتیک در این پارادایم پی برده باشید، کار ساده است:
جامعه از دید پارادایمیِ تفسیری پرگمتیسستی، همفراخوانی دیالکتیکی (یا برآیندی دیالکتیکی) از این چهار عنصر است و این چهار عنصر دروازههای ورود ما به مفاهیمِ کلیدیِ پارادایمِ تفسیری به حساب می آیند.
اما نظم چیست؟ در نگاه فرامکتبی، مارکس، شناختهشدهترین متفکر تضادی هم، به نظم معتقد بوده (در کتاب جامعهشناسی نظری اثر ح.ا. تنهایی در فصول پنجم و هفتم، مفصل شرح داده شده است). به نظر شما، انقلاب پرولتاریایی بدون نظم ممکن می شود؟ مهمتر از آن، جالب است بدانید مارکس در سال 1872 تغییر جهت داد و نظرش را پیرامون دیکتاتوری پرولتاریا اصلاح کرد و باتوجه به فعالیتهای اتحادیههای کارگری و ضریب نقش آفرینی آنان، سناریوهایی جز انقلاب مسلحانه را هم پیش کشید.
ایستاشناسی یعنی مطالعه جامعه در حالت نظم، اما بایستی بین دو مفهوم ایستانگری و ایستاشناسی تفاوت قائل شویم. ایستانگری یعنی همه چیز را ثابت و درجا دانستن. این در حالی است که طبق اصل اولِ دیالکتیک همه چیز در حال تغییر است. این میراثی است که وایتهد فیلسوف بنام امریکایی و بنیانگذار فلسفه پروسِسوالیسم (فرایندگرایی) و از پیش قراولان پارادایم تفسیری برای ما به ودیعه گذاشته است و از این رو همه تفسیرگرایان به او ادای دین میکنند. همه چیز در حال تغییر است و باید بگویم در صورتی که برخی چیزها را ثابت میبینید، یا دقت مطالعاتی نداشتهاید و یا ابزار مطالعهی مناسب را ندارید.
گفته شد نظم و تغییر دو روی سکهاند اما از هر یک به دیگری افتادن، فرایندی قاعدهمند است. قاعدهمندی گذار از نظم به تغییر و از تغییر به نظم؛ نوعی همفراخوانی دیالکتیکی است که با عناصر مطالبهگری و درمانگری شرح داده میشوند.
اما مساله دیگری هم در این میان وجود دارد: نظم خوب است یا بد؟! باید گفت از نظر تحلیلی پاسخی مثبت یا منفی وجود ندارد. چرا که هر دو واقعیت دارند و این به چگونگی زندگی مردم در این دو حالت ربط دارد. بنابر پارادایم تفسیری پرگمتیسیتی، نظم در هر واحد مطالعاتی (از یک خانواده دونفره گرفته تا یک شهر) تعریف مشترکی از مطالبات، آرزوها، باورها و ایدههایی است که به اشتراک جمعی گذاشته میشود. اگر اکثر مردم این را پذیرفته باشند جامعه منظم کار میکند. خواه یک جامعهشناس با نگاهی مکتبی آن را خوب و جامعهشناسی با نگاه مکتبی دیگر، آن را بد بداند.
مثلا مارکسِ بزرگ (ح.ا. تنهایی از طرفداران مارکس است. با این وجود مانند خودِ مارکس و انگلس خود را مارکسیست نمیداند) اگرچه نظم را قبول دارد ولی نوعی از آن را که در اختیار طبقه بورژوا (به تعبیر ح.ا. تنهایی طبقه فرادست) است بد میداند. بنابراین از مردم انتظار دارد با مطالبهگری، که مکانیزم آن با دخالت روشنفکران (به تعبیر بلومر انگیزش اجتماعی در تئوری جنبشهای اجتماعی) صورت میپذیرد، نظم موجود را فرو بریزند و جامعه را تغییر دهند. در این تحولات، وظیفه روشنفکران ایشوپروری (مسالهپروری) است. اصل پرگمتیسم بر همین نکته تاکید میکند. شبیه به یک دستورالعمل یا پندی کلیدی: تا مساله را نفهمیم، کاری از پیش نمیبریم! در حالی که با فهم مساله در هر موقعیت، وحدتِ تفسیر و اشتراک معنایی جمعی شکل میگیرد. در این حالت است که میتوان برای رسیدن به راهکار خوش بین بود (که بلومر در نظریه جنبشهای اجتماعی آن را توضیح میدهد).
در مقابل دورکهیم را داریم، جامعهشناسی که بیشتر با نظم شناخته میشود. ولی واقعیت این است که او تغییر را هم قبول دارد. مگر نه اینکه از جامعه مکانیکی به ارگانیکی تغییر رخ میدهد؟ حتی فراتر از دورکهیم، کنت محافظه کار هم اگرچه فقط در تبدیل دورهها، اما بالاخره، تغییر را در این دورهها میپذیرد.
حالا برگردیم به نگاه پارادایمی خودمان و تغییر. یک گروه چریکی را در نظر بگیرید که تعریف به اشتراک گذاشته شده جمعی مردم را به همراه ندارند. تاریخ به ما میگوید: این گروه نهایتا شکست میخورد و این فارغ از این است که موضوع تغییر، خوب باشد یا بد، رخ میدهد. (همانطور که پیش تر ذکر شد قضاوت و حکم ارزشی در پارادایم تفسیری پرگمتیسیتی جایی ندارد).
همانگونه که نظم، برآیندی دیالکتیکی است که ناشی از تفسیرِ مشترکِ مشارکت کنندگان در هر واحد اجتماعی است؛ تغییر نیز همین قاعده را دارد. تفسیر مشارکت کنندگان اگر مبتنی بر رفتن از وضع موجود به مطلوب باشد، فرایند تغییر تبیین میشود (صد البته برای توضیحِ آن باید به میدان پژوهش رفت و به زمینِ جامعه فرود آمد).
حال این سوال پیش میآید که اگر گروهی با فشار و بدون اشتراکِ معانی مردم، تغییرات را رقم بزنند چه میشود؟ پاسخ این است که شکاف تعاریف (نبود تعریف مشترک) خود را در شکافِ برنامهریزیها و شکستهای پی در پی نشان خواهد داد. برای مثال، انقلابهای صد سال اخیر در جهان، گواهِ آن است. انقلابها در اکثر اوقات بدلیل اینکه سنتز کافی برای ایجاد تعریفِ مشترک را تولید نمیکنند، نمیتوانند از تغییرات کمی به کیفی (یعنی اشتراک معانی جدید) دست یابند. از این رو شیرینی پساانقلاب با ظهور دیکتاتوری به تلخی میگراید. این بحث را میتوانید در خانواده هم بررسی کنید. مراد اینکه از خردترین تا کلان ترین، از یک خانواده دو نفره به مثابه یک نهاد تا یک سازمان عظیم اجتماعی، قاعده یکی است، که میتوان در دو کلمه با یک کسره میان آنها، خلاصه اش کرد: تعریفِ مشترک یا تعریف جمعی به اشتراک گذاشته شده!