تبارشناسی تطبیقی مفهوم پارادایمی نظم اجتماعی در دستگاه نظری بلومر و پارسنز
پیش از آغاز گفتگوی دومین جلسه کلاب هاوس تفسیرگرایی پرگمتیستی، آقای حدودی با خیر مقدم به حاضرین مدخل ورود به جلسه را درباره بحثهای نظم، تغییر و درمانگری به همراه آنچه در جلسه پیشین گفتگو شد، بیان کردند. نظم در نشست پیشین به عنوان یک مفهوم فرامکتبی مورد بحث واقع شده بود؛ اینکه همه جامعهشناسان فارغ از نگاه مکتبی به مفهوم نظم باور دارند. همچنین بر این اصل مهم تاکید شد که نظم و تغییر دو روی یک سکه هستند و از نگاه پارادایم تفسیری پرگمتیستی، نظم و تغییر از طریق اشتراک معانیِ جمعی امکان پذیر میشود و هر صورتِ تحمیلی منجر به شکست خواهد بود؛ خواه در قالب یک واحد اجتماعی کوچک مانند خانواده و خواه در قالب یک واحد بزرگ مانند یک کشور. اگر فرایند نظم و تغییر مبتنی بر فهم مشترک کنشگران جامعه نباشد، لاجرم هرج و مرج ایجاد خواهد کرد.
در ادامه بحث ایشان، دکتر الحسینی به باور هستی شناختیِ پارادایم تفسیرگرایی درباره انسان اشاره کرده و تاکید کردند؛ از آنجا که پارادایم تفسیرگرایی با انسان خلاق، کنشگر، آفریننده و فکور سرو کار دارد، میتواند قرابت زیادی با باورها و ایدهها در مورد انسان داشته باشد و جامعهشناسان را در مسیر پژوهش به شناخت بهتر و بیشتر رهنمون سازد.
دکتر تنهایی، پس از اشاره به هدف نشستهای انجمن تفسیری پرگمتیستی مبنی بر گسترش و روشن نمودن مفاهیم و عناصر اصلی که بنیان هستیشناختی و روششناختیِ این پارادایم را میسازد، سخنان خویش را آغاز نمود. بازگشت به پرسشی نشست قبلی درباره اختلاف در ترجمه مفاهیم، دکتر تنهایی به تفاوت های تبارشناسی در پارادایمهای جامعهشناسی اشاره کرده و بر این باور بودند که با فهم این تفاوتها در تبارشناسی، مشکلات در فهم مفاهیم هر پارادایم و ترجمه آنها قابل رفع است. چهار عنصر که پلی است میان دستگاههای نظری عبارتند از: نظم، تغییر، مطالبهگری و درمانگری. این عناصر گونهای بازخوانی مفاهیم تحلیلی هستند که در جامعهشناسی نظری شرح داده میشود. این نکته که چرخش مطالبهگری و درمانگری چطور با مفاهیم تضاد و دیالکتیک همسو میشود، نکات و ایدههای گسترش یافته مفاهیم تحلیلی هستند.
ایشان ادامه دادند، دو تاکید درباره مفهوم نظم وجود دارد؛ نخست: نظم یکی از مقولات عنصری دستگاههای نظری است که الزاما در دستگاههای نظری مختلف جامعهشناسی وجود دارد. مفاهیم تحلیلی، مفاهیمی هستند که رشته جامعهشناسی را از سایر رشتهها جدا میکنند و مفاهیم مکتبی، پارادایمهای جامعهشناسی را درون رشته جامعهشناسی از هم جدا میکنند. دوم، چگونگی تعریف نظم در پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیسیتی، محور بحث است. اینکه نظم یک هارمونی است و در معنای تحلیلی همیشه وجود دارد. هیچ واقعیت مطالعاتی در جامعهشناسی را نمیتوان پیدا کرد که منظم نباشد حتی جنگ، انقلاب یا پرخاش میان والدین و فرزندان. اینها هم منظم هستند؛ چرا که بر اساس آنچه که کنشگر میبیند و تحلیل موقعیت میکند، با احتساب عملگرایانه دست به انتخاب کنش میزند. نظم در پارادایم تفسیرگرایی برساخته کنش جمعی کنشگران است و تحمیلی نیست. اریک فرم در دهه 1970 به باور انسان به جبرها پاسخ داده است و معتقد است: انسان مجبور نیست کاری را انجام دهد، بلکه از میان جبرهای موجود یکی را انتخاب کرده که بیشترین سود را برایش داشته است یا بسترها برای انجام آن بیشتر مهیا بوده است. بنابراین باز هم به بیان بلومر باز میگردیم؛ اینکه آیا رفتار بشر اعم از رفتار خرد یا کلان اجتماعی یا فردی، محصور در نیروهای ماتریالیستی، متافیزیکی یا روانشناختی یا هر چیز درونی یا بیرونی دیگر است؟ یا برآیند تحلیل جمعی انسان از موقعیت و عمل بر اساس آن است. این مفهوم مکتبی نظم در تفسیرگرایی پرگمتیستی است که در برابر مفهوم مکتبی کارکردگراها و سایر مکاتب قرار میگیرد.
شیبوتانی که از پیروان کارهای بلومر است، گاهی به جای مفهوم joint action (کنش پیوسته)، concertedaction به کار میبرد. یعنی کنشی که هماهنگ شده است و کردینیت (coordinate) شده است که بیانگر این است که کنشها چطور با هم همساز میشوند. تعبیر این امر این است که تفاوت بین جامعهشناسی متعارف و نامتعارف که بلومر از هم تفکیک میکند را مشخص سازد. هماهنگی در جامعهشناسی پارسنز یا همبستگی در دستگاه نظری کنت و دورکهیم که تفسیرگرایان هم این مفاهیم را پذیرفته و به کار میبرند، فرایند همانندی با تفسیرگرایی در برای شکل گیری این عناصر تعریف نمیکنند. در جامعهشناسی متعارف، همبستگی ناشی از یک فشار سیستمیاست اما در دستگاه نظری تفسیرگرایان برآیند به مشارکت گذاشتن معانی مشترک است. تفاوت جامعهشناسی تفسیری پرگمتیستی و جامعهشناسی متعارف دقیقا از همین جا آغاز میشود. هیچ چیزی از بیرون تعیین کننده نیست. جبرها وجود دارند و جامعه بدون جبر نیست، اما انسان در برابر این جبرها جدال میکند و سعی در هماهنگی دارد. این امر نشان میدهد که انسان کنشگر بر اساس آن چیزی که از واقعیت جامعه میفهمد با نقش گیری و آنچه که در این فرایند از دیگران و نظام تقسیم کار اجتماعی درک میکند، معانی را به اشتراک بگذارد و معانی را برسازی کند.
در همین راستا جدال میان پارسنز و پارسنزگراها و همچنین، جدال بلومر و بلومرگراها نیز قابل توجه است. ترنر سعی دارد تا پارسنز را هم همکنشگرای نمادی معرفی نماید و برخی از پیروان پارسنز هم این را بیان میکنند. پیروان بلومر این گرایش را نقد کردهاند و مهم تر از همه، پاسخ جالب بلومر است. از آنجا که ادعای پارسنز این است که سه باور بنیادیِ هستیشناختیِ هم کنشگرایی نمادی (ابژهها، ساخته شدن ابژهها در هم کنشی اجتماعی و برسازی کنش انسان از تحلیل موقعیت) را پذیرفته، بلومر در پاسخ مینویسد؛ پرفسور پارسنز ممکن است شما این باورهای بنیادی را پذیرفته باشید، اما آن را به کار نبردید. اگر شما این گزارهها را به کار میبردید، این چنین دستگاه نظری که تولید کرده اید را تولید نمیکردید. بنابراین آنچه در تفسیرگرایی پرگمتیستی مورد استناد قرار میگیرد این است که جهان اجتماعی تعریف خاصی دارد که این تعریف از هم کنشی به دست میآید و بر اساس برسازی کنش رخ میدهد. این سه فرایند است که کنش پیوسته را که نظم اجتماعی را در خود دارد، به وجود میآورد. بنابراین نظم اجتماعی ضمن اینکه برخاسته از اصل اول جامعهشناختی است که همه جامعهشناسان اعم از تضادگراهایی مثل مارکس، انسجامگرایانی مثل دورکهیم و پارسنز، تفسیرگرایانی مانند وبر و تفسیرگرایان پرگمتیستی مانند بلومر و پیروانش آن را پذیرفتهاند. اما تعریف همین اصل است که تفسیرگرایان پرگمتیستی را از دیگران جدا میکند. این جدایی به معنای برتر بودن نیست و حتی در جدال نظری هم هیچ پارادایمی مجاز به محکوم کردن پارادایمهای دیگر در مورد شیوه فهم و تحلیل واقعیت اجتماعی نیست. بحث صرفا این است که بدانیم اختلاف پارادایمها از کجا ناشی میشود و هر پارادایمی چه موضعی در تحلیل موقعیتها و پدیدههای اجتماعی دارد. برای مثال پارسنز دانشمند بزرگی است که تحلیلهای دیالکتیکی و سیستمی خوبی میکند، ولی باید توجه داشت که او در یک پارادایم سیستمی تحلیل می کند. در حالی که تفسیرگرایی پرگمتیستی تحلیل کنش میکند. شناخت این مرز بسیار واجد اهمیت است تا اینکه بتوانیم ضمن پرداختن به معنای تحلیلی نظم به معنای مکتبی نظم هم توجه کنیم. در یک جمعبندی، چنانچه پیشتر نیز گفته شد، همه جامعهشناسان با هر رویکرد و پارادایمی کار مطالعاتی خود را از گروههای اجتماعی آغاز میکنند که نشاندهنده نظم اجتماعی در ارکان هر واقعیت اجتماعی میباشد که مفهوم تحلیلی نظم میباشد. اما در معنای مکتبی، نظم قطعا در برابر جبرها قرار میگیرد و جبرها با انسان چالش دارد. اما همه این چالشهای انسان با جهان اجتماعی بر اساس یک نظم و هماهنگی است. نظم گونهای پیوستگی و همسازی است که بر اساس تصمیم مشترک کنشگران مبتنی بر معانی مشترک به اشتراک گذاشته شده شکل میگیرد. جهان اجتماعی تنها جبری است که در مقابل انسان قرار میگیرد، ولی انسان را مجبور به انجام کاری نمیکند. نکته دوم در مفهوم مکتبی این است که اگر گروه کوچکی در برابر گروه بزرگی از جامعه نظر مخالفی داشتند و نظم را به شکل دیگری تعریف میکردند، سیستمگراها و پارسنزیها این گروه را نمیپذیرند و کجرو میدانند، همانند آنچه که مرتن هم بحث میکند. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی بر اساس تاکید مید بر این باورند که جامعه متشکل از meهای متفاوتی است که واقعیت جامعه را میسازند. ما در جامعه یک هویت واحد نداریم و هویتها وجود دارند. نظمهای مختلف نشان میدهد که هر نظمی برآیند دیالکتیکی معنای به اشتراک گذاشته شده توسط گروهی از مردم است. اینکه گروهی در اکثریت باشند و گروهی در اقلیت، این حق را به وجود نمیآورد که نظم گروههای اقلیت را کجرو به شمار آوریم. تاریخ ثابت کرده که همیشه اکثریت انتخاب درست نداشتهاند. سقراط را در زمان خودش کجرو میدانستند، زیرا در برابر سازمان رسمی قضاوت یونان باستان، رفتار متناسبی با راهها و اهداف مشترک دستگاه قضا نداشت. سیستمگراها وی را کجرو میدانند که تنبیه هم میشود. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی برای گروه اقلیت هم حقی قائل هستند. به عبارت بهتر، همیشه واقعیت اجتماعی منظم است، اما نظم مطلق وجود ندارد. روی دیگر سکه نظم، تغییر است؛ تغییر به صورت ماهوی در ذات نظم وجود دارد. بنابراین هر نظمی میتواند نظم تازهای بیافریند؛ نظم برآیشی است از نظمهای قبلی، تولیدکننده یا آفریننده نظمهای بعدی. بر این اساس، هر نظمی میتواند درست باشد.
شیبوتانی و استراوس که بیش از دیگران از بلومر تاثیر گرفتهاند، در هیچ جایی نگفتهاند که ما از بلومر عبور کردیم. این جامعهشناسان بلومر را با مفهوم سازیهایی در همین پارادایم توسعه دادهاند و تلاشهای آنان در قلمرو هستیشناسی پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیستی است. شیبوتانی درباره این موضوع که نظم چگونه میتواند تغییر کند، به دو منشا میپردازد: یکی دیویی و دیگری از چارلز داروین. شاید تاثیر گرفتن از دیویی کمی بدیهی به نظر برسد، زیرا هر دو دانشمند در قلمرو پرگمتیسم مطالعه میکنند. اما شاید تاثیرپذیری از داروین برای مخاطب جالب تر باشد. در دستگاه نظری اسپنسر که داروین شرح داده میشود، انتخاب طبیعی (natural selection) از مفاهیم کلیدی وی است. انتخاب طبیعی، مفهوم تغییر را در تکامل نشان میدهد. من تکامل را برآیش ترجمه کرده ام، به دلیل اینکه تکامل یک مفهوم قیاسی است و کاربرد آن بیشتر به دلیل برقراری فهم مشترک با مخاطب است. برآیش یعنی هر چیزی از چیزی قدیمیتر بر میآید. شدن (becoming) یعنی نظمها در فرایند شدن شکل میگیرند؛ همان فرایند تبدیل رشد کمی به رشد کیفی در دیالکتیک که نمایانگر همین نکته است. اینجاست که ما میفهمیم نظم برخاسته و برآیندی است به همان مفهومی که این پارادایم استفاده میکند. نظم بر اساس فرایند انتخاب طبیعی به وجود میآید. وقتی طبیعت به گونهای اجازه زندگی به دلیل محدودیتها را نمیدهد، گونهها یا باید راه دیگری مانند مهاجرت را انتخاب کنند یا راهی جدید را ابداع کنند که همان تغییر است. اگر هم راه دیگری را انتخاب نکنند، از بین خواهند رفت. شیبوتانی میگوید: انتخاب طبیعی، انتخابی است که انسان در موقعیت بنا بر فهم موقعیت و مفاهیم مشترک در موقعیت انجام میدهد. من برای اینکه بتوانم سادهتر شرح بدهم، انتخاب طبیعیِ پرگمتیستیک آوردهام که در حقیقت تلفیق تئوری داروین و دیویی در تئوری شیبوتانی است. این اصطلاح را من در شرح نظریه شیبوتانی مفهوم سازی کردهام تا بتوانم همه اصطلاحاتی را که او شرح میدهد را بیاورم. این مفهوم بدین معناست که ما وقتی میتوانیم بقا داشته باشیم که در موقعیت طبیعی و اجتماعی که در آن زندگی میکنیم، انتخاب کنیم و وضعیت موجود را به وضعیت مطلوب تغییر دهیم. اما این تغییر آن گونه که داروین فکر میکرد، نیست. بلکه انتخابی پرگمتیستیک است. یعنی انسان به قول مید، نقش گیری میکند، به قول دیویی، تحلیل احتساب عملگرایانه میکند و بعد به قول بلومر برسازی کنش میکنیم. وقتی انسان بر اساس آنچه که فکر میکند درست است، راهی را برای تغییر وضع موجود انتخاب کند یعنی تغییر نظم فعلی به نظم بعدی که باز هم فرایندی از نظم است، دیالکتیک مطالبهگری و درمانگری برای جایگزینی نظمی که از نظر انسان مطلوب است به جای نظمی که مطلوب نمیداند، رخ میدهد. تفاوت هم کنشگرایان نمادی با جامعهشناسان متعارف دقیقا در این نکته است که عاملیت تغییر به دست انسان است. ولی نه انسان فردی؛ ما میتوانیم روانشناسی نمادی هم داشته باشیم. اما واحد مطالعاتیِ جامعهشناسی همکنشگرایی نمادی، واحد کنشگری (acting unit) است. واحد کنشگری، گروهی از آدمهایی هستند که معنای مشترک دارند یا concerted action یعنی کنشی که بر اساس تعریف مشترک به اشتراک گذاشته شده برسازی میشود. سازمان اجتماعی که استراوس از آن بحث میکند که چگونه تعریف مشترک ساخته میشود. او مانند گورویچ از جامعهها صحبت میکند و تعاریف مشترکی در که در سازمانها برسازی میشوند. مثلا فرد بیماری که وارد بیمارستان میشود، طی سه فرایند از پایگاه شهروندی تهی شده و پایگاه دیگری به عنوان پایگاه بیمار به او داده میشود که اساسا نوعی بیگانگی در او به وجود میآورد. به طور خلاصه، نقطه نظر مشترک این است که هر نظمی از نظم دیگر بر میآید و گاه موازی با آن نظم حرکت میکند و ممکن است در جامعه نظمهای متفاوتی وجود داشته باشد. گاهی هم جایگزین نظم قبلی میشود. انسجامگرایان همیشه به دنبال یک نظم کلی هستند مانند سیستم اجتماعی پارسنز که میخواست چهار خرده سیستم در خودش داشته باشد.
کنش پیوسته میتواند در حد جهانی هم حرکت کند، اما واقعیت اجتماعی واقعیت کشورها، ملتها، قومها، نژادها، جنسیتها و سایر گروههاست. واقعیت تعریف مشترکی است که اهداف و راهها را ما بر اساس آن تنظیم کردیم و پذیرفتیم و بر اساس آن، نظمی را جایگزین نظم دیگری میکنیم تا بتوانیم با انتخاب طبیعی پرگمتیستیک خود را از بند جبرهای اجتماعی رها کنیم. جامعه با این فرایند حرکت میکند و پویایی جامعه به وسیله جابجایی نظم رخ میدهد که بیانگر همان فرایند تغییر است. با تاکید بر این نکته که جابجایی نظم، جابجایی دانش و فهم به اشتراک گذاشته شده است. در همین معنا بود که من مارکس را در آخرین مرورهایم یک تفسیرگرای آلمانی به شمار آوردم. دلیل این کار این بود که شرط تغییر در نظر مارکس، تغییر فهم مشترکی است که در جامعه طبقاتی وجود دارد و نظم موجود فهمی را به وجود آورده که استثمار و بیگانگی را موجب شده است. اما اکنون به دنبال نظم دیگری است که قشرو پیشرو طبقه کارگر میانجی آن است تا فهم را با فهم دیگری جابجا کند که آگاهی طبقه برای خود از آن برخوردار است. یعنی همان فهم مشترک و دلیل اینکه مارکس مفاهیم دیگری را به کار میبرد، صرفا دلایل معرفتشناختی است که او در فضای دیگری از مدرنیته زندگی میکرده است. این بلندای فکر مارکس است که موجب شده تا افکار وی به ما برسد. وجه مشترک، فهم به اشتراک گذاشته شده است که مارکس آن را آگاهی برای خود میداند. تا زمانی که آگاهی در خود به برای خود تبدیل نشود، تغییر اتفاق نمیافتد. یعنی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده باید تغییر کند. پس جابجایی نظم یعنی جابجایی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده با فهم مشترک دیگر.
یادم میآید که یکی از معدود جامعهشناسانی که هنگام بحث درباره مفاهیم تحلیلی و مکتبی این نکته را خوب درک کرد و در سخنرانیهایش نیز به آن پرداخت، جناب آقای دکتر قانعی راد بود. وی در یادداشتی که درباره من نوشت، به این نکته اشاره کرد و یکی از کارهای من را نشان دادن چگونگی نزدیک شدن جامعهشناسان مختلف به تفسیرگرایی دانست. ایشان از معدود افرادی بود که سعی داشت تا سخن را از دریچه نگاه گوینده دریافت کند و به همین دلیل بحث من را خوب فهمید که من بسیار خوشحال شدم. بر همین اساس است که حتی دورکهیم هم میتواند به تفسیرگرایی نزدیک شود. چون تغییر در نظر دورکهیم تبدیل همبستگی مکانیک به همبستگی ارگانیک است که با تغییر چگالی رخ میدهد. بخشی از این چگالی به معرفت انسان مربوط میشود که در سیستم تعریف شده دورکهیم این موضوع بسیار ضعیف است، اما در دستگاه نظری مارکس به خوبی خودش را نشان میدهد.
در ادامه دکتر الناز شیری به بحث درباره موانع فهم مفاهیم تحلیلی، بخصوص نظم پرداخت. وی مفاهیم مکتبی و مفاهیم تحلیلی در قالبی دیالکتیکی و اسلوب دیالکتیک تکمیلی میتوان فهمید. درواقع رابطه متقابل مفاهیم تحلیلی و مکتبی کمک شایانی در راستای غنای فهم پژوهشگران و جامعهشناسان در حوزههای مختلف جامعهشناسی میکنند. مفاهیم مکتبی به دلیل اینکه در یک چارچوب خاص تعریف میشوند که ویژگیهای مشخصی دارند و اغلب تیپولوژی هم بر فهم آنها سلطه ندارد. برای مثال وقتی بحث از نظم میکنیم و به انسجامگرایی دورکهیمی میپردازیم، میبینیم که در دستگاه نظری دورکهیم هدف به نظم رسیدن است و در این سیستم فکری با بسترهای نظری موجود در آن میتوان برای نظم جایابی کرد. زمانی که دورکهیم از سوسیالیسم اجتماعی بحث میکند، به صراحت نشان میدهد که باید نظمی کلان بر جامعه حاکم باشد و همه از آن نظم کلان به واسطه اجتماعی کردن که از بالا به پایین صورت میگیرد، همسان شوند. این نظم کلان و الزامات وجودی آن در انسجامگرایی ما را در فهم مفهوم نظم در این پارادایم با مشکل خاصی مواجه نمیکند. علاوه بر این بسترهای تعاریف مفاهیم مکتبی، موضوع دیگری هم به ما کمک میکند تا مفهوم مکتبی نظم در پارادایم انسجامگرایی بهتر فهمیده شود. این باور، باوری است که بر اساس شناخت عامیانه به وجود آمده است و ما در اغلب موارد فکر میکنیم که الزاما شکلگیری نظم به واسطه یک وحدت کلان شکل میگیرد. همین باور عامیانه چنین متصور است که در جامعهای که پلورالیسم وجود دارد که از مولفههای جامعه مدرن است، امکان وجود نظم کاهش پیدا میکند. در حالی که ما هیچ جامعهشناسی را نمیشناسیم که تکثرگرایی را با بینظمی و هرج و مرج یکسان بداند. بنابراین یک باور علمی و یک باور برخاسته از معرفت عامیانه باعث میشود تا مفاهیم مکتبی را در بسترهای مربوط به سیستمهای فکری مربوط به آن مفاهیم درک کنیم. نظم در بستر انسجامگرایی و تضاد در بستر تضادگرایی و سایر مفاهیم تحلیلی نیز به همین ترتیب در قالب مکتبی قابل فهم هستند. ولی زمانی که قصد داریم تا نظم را در دستگاه نظری تضادگرایانی مانند مارکس شناسایی کنیم و ببینیم که وی چگونه نظم را مطالعه میکند، دقیقا نقطه آغازین مسئله درک مفاهیم تحلیلی بروز میکند. زیرا ما بر اساس همان دو باور که یکی علمی و دیگری عامیانه بود، در بستری که تضادهای اجتماعی تحلیل میشود، نتظار داریم بحثی از نظم نباشد. ولی وقتی به اصول فرامکتبی جامعهشناسی بر میگردیم، متوجه میشویم که اصل اول جامعهشناسی به راهها و اهداف مشترک میپردازد. زمانی که راهها و اهداف مشترک برای برآورده ساختن نیازهای مشترک شکل بگیرد، گروههای اجتماعی تشکیل میشود. حال سوال این است که چگونه میشود که یک فرد جامعهشناس باشد، گروههای اجتماعی را مطالعه کند، اما به نظم باور نداشته باشد؟ واحد مطالعاتی مارکس هم طبقات اجتماعی هستند و مارکس چه در زمانی که از طبقات آرمانی بحث میکند و چه در زمانی که از طبقات واقعی مثال میآورد، در هر صورت طبقات شغلی یا آرمانی را بعنوان یک گروه اجتماعی در نظر میگیرد. اینجاست که با مطالعه دستگاه نظری مارکس متوجه تیپولوژی در این دستگاه نظری میشویم و ناگزیر به شکستن کلیشههای ذهنی خود هستیم که به عنوان باور علمی و باور عامیانه در این بحث مطرح شد. در دستگاه نظری مارکس، نظمی که در طبقه پرولتاریا وجود دارد با نظمی که در طبقه بورژوا وجود دارد، متفاوت است و نظمی که در کل جامعه دیده میشود و برآیند روابط متقابل طبقات اجتماعی است، گونه ای دیگر از نظم است. اگر در شکل آرمانی طبقات بخواهیم بحث کنیم، مارکس حداقل از سه نظم بحث میکند و ما برای فهم مفهوم تحلیلی نظم در نظریه مارکس باید این تیپولوژی را بشناسیم. در یک جمعبندی، بحث مفاهیم مکتبی و تحلیلی علاوه بر درک تقابل این مفاهیم با هم، به تقابل اصول موضوعه مکتبی و اصول فرامکتبی جامعهشناسی هم برای فهم دقیق نیاز دارد. تناقض بین اصول موضوعه مکتبی که اغلب آن را درونی کردهاند با اصول فرامکتبی هم مانعی برای فهم مفاهیم تحلیلی ایجاد میکند.
بیتا مدنی یکی دیگر از سخنرانانی بود که فهم تقابل مفاهیم مکتبی و تحلیلی را کار سادهای ندانست. وی به باتامور و نیسبت هم اشاره کرد که آنان نیز مفاهیم تحلیلی را مطرح ساختهاند. احمد اشرف از جامعهشناسان ایرانی نیز از این گروه هستند که برای جامعهشناسی نظری اهمیت قائل شدهاند. بین کارکرد در مفهوم مکتبی و فرامکتبی هم باید تفکیک قائل شد. تفاوت کارگردگرایی اندامی و کارکردگرایی دیالکتیکی باید مورد توجه قرار گیرد. نکته دیگر این است که برای فهم نظریهها باید مفاهیم مکتبی را از مفاهیم تحلیلی تمییز دهیم. وقتی که سخن از جنسیت به میان آوریم، این جنسیت به معنایی که در جامعه درک شده با خانواده در شکل هسته ای با روابط مرد و زن در چارچوب تعریف شده و همچنین با انسان دیگرجنس خواه قرابت دارد و نظم اجتماعی حاکم را نشان میدهد. وقتی که دانشجو میخواهد تعریفی ارائه دهد ناگزیر است تعریفی تحلیلی ارائه دهد و با سایر کارهای پژوهشی مواجهه داشته باشد. در گامهای بعدی است که مثلا من با گرایشات تفسیرگرایی به طیفهای جمعیتی در جامعه مراجعه میکنم و متوجه میشوم که نظمهای دیگری وجود دارد. از این سخن میخواهم به اینجا برسم که نظم در شرح مارکس تکمنحنی نیست، برخلاف دورکهیم یا پارسنز که نظم اجتماعی را در یک منحنی میبینند. گاهی با در هم تنیدگی منحنیها مواجه میشویم، برای مثال جاهایی در نظریههای فمینیستی میبینیم که منحنی نظم با منحنیهای نظم در تفسیرگرایی همپوشانی دارند. در نظر گرفتن این تفاوت و مرزبندی بین مفاهییم مکتبی و تحلیلی یک حرف و سخن ساده نیست. مسئلهای مهم است که در تحلیل و تبیینهای اجتماعی به ما کمک میکند.
دکتر مهرداد ناظری به جنبههای مواجهه با موقعیت اشاره کرد و خاطرنشان ساخت که محک تاریخی خود نیز ضرورت دارد. وی با اشاره به این نکته گفت که این امر موجب میشود تا پارادایم تفسیری نیز پاسخهای خود را در موقعیتهای اجتماعی آزمون نماید. همیشه بحث بر سر این نکته که مفاهیم مکتبی و تحلیلی موجب تمایز جامعهشناسی از سایر رشتهها میشود و پارادایمها را از یکدیگر مجزا میسازد، وجود داشته است. اما در حال حاضر ما با رویکرد دیگری مواجه هستیم و آن وضعیتی است که از یک سو مرز بین علوم برداشته میشود و علوم به هم نزدیک میشوند. شاید بتوان گفت که امروز بحث علوم و پارادایمها نیست. ما وارد فضای گسترده تری شده ایم که با پارادایمها و دیدگاههای دیگری مواجه شده ایم. عصر انقلاب اطلاعات به انتقلاب روباتیک رسیده است و ما در نظریههای جدید که مثلا به فضای سایبر یا یکی شدن انسان با ماشین اشاره میشود، روبرو میشویم. در اینجا سوال این است که با ورود رباتها به زندگی ما، نحوه پاسخگویی ما بر اساس حوزههای جامعهشناسی و پارادایمها به چه صورت خواهد بود. ما در این موقعیت، پیوستاری از علوم دیده میشود که از فیزیک، روباتیک، روانشناسی و جامعهشناسی در آن وجود دارد و تلاش میشود نوع مواجهه با موضوع مشخص گردد. وجه دوم این است که ما در دنیایی به شدت تخصصی شده وارد شده ایم که علوم خود را از سایر حوزهها و سایر علوم جدا میکنند. مثل اینکه ما خود را از جامعهشناسی اثباتی و عواملگرا جدا میکنیم و تاکید میکنیم که تفسیرگراها به انسان کنشگر خلاق اشاره میکند که تفاوت پارادایمی است. این تفاوت و تمایزیافتگی دائم در حال گسترش است، به طوری که میبینیم در جامعهشناسی گرایشهای خاصی شکل میگیرد. ما با تحولاتی روبرو هستیم مانند بیرونشدگی از جامعه و زندگی در پلتفرمها که در فلسفه علوم اجتماعی این مباحث دیده میشود. در کل باید نوع مواجهه با واقعیات در حال تحول جامعه مشخص شود و به آنها توجه گردد.
دکتر تنهایی استنباط دکتر ناظری از بحث مطرح شده را نقد کردند؛ اینکه پارادایمها دورانش تمام شده و دلیلش هم مرتبط شدن علوم به یکدیگر است، را مورد بررسی انتقادی قرار داد. ایشان خاطرنشان ساختند که ارتباط علوم با یکدیگر موضوع جدیدی نیست. وقتی پارادایم تفسیری تشکیل میشود و ما به تبارشناسی میپردازیم، تاثیرات رشتههای زیستشناسی، روانشناسی، فیزیک و بسیاری از علوم دیگر را میبینیم. مثلا بحث جبر و اختیار در فیزیک کوانتوم، اتمی و موجی بررسی میشود. این ارتباطات میان علوم اساسا بحثی مجزا از بحث پارادایمها است. پارادایمها یعنی نقطه نظراتی که چراییها را تببین میکند. در مثالی که از شیبوتانی گفته شده، انتخاب طبیعی از زیستشناسی گرفته شده تا کنشگری انسان را بر اساس تفسیرگرایی و پرگمتیسم شرح دهد. در ضمن گورویچ چند دهه قیل این مسائل را در قالب اشکال کاذب جامعهشناسی بیان کرده است. بدین معنا که جامعهشناسی مستقل از روانشناسی یا زیستشناسی نیست.
دکتر آقازاده سعی کرد تا با طرح دو پرسش مباحث خود ر طرح کند. نخست اینکه نظم چیست و دوم، نظم خوب است یا بد؟ قصدم این است که این دو پرسش را به مفاهیم مکتبی و تحلیلی پیوند بدهم. نظم در سطح تحلیلی و فرامکتبی کل فرایند خلقت و زندگی بر اساس نظم میباشد، اما وقتی این نظم را در بستر اجتماعی مورد کنکاش قرار میدهیم و به پرسش دوم میرسیم، با پرسشی تجویزی روبرو هستیم که مسائلی مانند اخلاق را در بر میگیرد. علت اینکه نظم در بستری تجویزی مورد بحث است، این نکته میباشد که نظم با سطوح ایستایی و پویایی در ارتباط است. نظم بیشتر با ایستاییشناسی قرین است و به همین دلیل میل چندانی به تغییر ندارد، به عبارت دیگر قصد دارد همان وضعیت را حفظ کند که در همین جا با سطوح پویاییشناسی درگیر تضاد میشود. در حالی که گوهر زندگی انسان بر اساس هم فراخوانی دو سطح ایستایی و پویایی است. نکته دوم این است که نظم با قشربندی ارتباط پیدا میکند و مسئله پیشرو در نظام قشربندی، کنشگری است که ما میتوانیم تحلیل خود را بر بستر معرفتشناختی قرار دهیم. بر اساس بسترهای معرفتشناختی است که ما میتوانیم نظمی که مورد قبول است را تحلیل کنیم و ببینیم که نظم تا چه اندازه تحمل تغییرات که اجازه کنشگری بدهد، را دارد.
پرسشهایی در این جلسه مطرح شد که پاسخ آنها نیز توسط سخنرانان داده شد که به شرح زیر هستند:
* به نظر میرسد ما در حال ورود به یک نبرد معرفتی هستیم. ما از یک سو با پارادایمی مواجه هستیم که از الزامات خودش مانند تفکرات پرگمتیستی برخوردار است و از سوی دیگر با نظامی مواجه هستیم که به مثابه آبشاری معرفتی است که وارد قلمروهای مختلف میشود و این قلمروها را دچار اخلال کرده و تغییر میدهد. ولی در عین حال، ما میبینیم که هم کنشی نمادی در همان موضع خودش که انسان را کنشگر میداند، تعریف میکند. این کنشها دائم در حال گسترش هستند و در فضای اجتماعیِ بزرگتری تکرار میشوند. وقتی این کنشهای اجتماعی بزرگ شده و مسلط شوند، تبدیل به یک الگوی نظام مند شبیه همان نظام فرهنگی پارسنز میگردند. میتوان گفت این الگوی نظام مند که خودش برساخته هم کنشیهای اجتماعی است، خودش تبدیل به جبرهای اجتماعی برای کنشگر میشود. به نظر میرسد ما با دوگانهای مواجه میشویم که ساختار در مقابل کنش قرار میگیرد و زمانی که کنشها مسلط شوند، ساختاری را تشکیل میدهند که در کنشها دخالت میکنند و این تقابل دیگر انعطافپذیر نیست. میخواستم بدانم که آیا این به زنجیر کشیده شدن توسط یک ساختار اجتماعی در نظر گرفته میشود؟ در ضمن، خلاقیتی که از انسان بیرون میآید در تقابل با محیط با مانع بزرگتری مواجه میشود که آن الزامات محیطی کنش را سازماندهی و تعدیل میکنند. شبیه چیزی که پارسنز در خرده نظام فرهنگی با کارکرد انطباقپذیری میگوید. به نظر من نظام بالادستی که خودش هم برساخته است میتواند خلاقیت انسان را محدود کرده و تحت تسلط خویش در آورد.
پاسخ: ساخت در نگاه مکتبی در قالب پارادایم سیستمگرای پارسنزی به یک معنا به کار برده میشود و در پارادایم هم کنشگرایی نمادی در قالب ساختی که ساخت سرسخت اجتماعی است.
* آیا مفاهیم تحلیلی قادر به تبیین موقعیت اجتماعی هستند؟
پاسخ: خیر، مفاهیم تحلیلی تبیین نمیکنند و صرفا توصیف میکنند. ما تا زمانی که پارادایم نداشته باشیم نمیتوانیم تبیین کنیم و وارد منطقه معرفتی A’ شویم. اگر به مناطق معرفتی در جامعهشناسی رجوع شود، کاملا مشخص خواهد شد که باید پارادایم مشخص شود تا بتوان وارد حوزه تبیین شد.
* مثالهایی از اتفاقات اخیر در افغانستان با تحلیل تفسیرگرایی پرگمتیستی
پاسخ: در خبرهایی که طی ماههای گذشته منتشر شده، اگر ریشههای سیاسی و ژئوپلتیک را فعلا کنار بگذاریم که جنگ کشورهای بزرگ در افغانستان را طرح میکند، بر اساس مفهوم مکتبی و تحلیلی نظم میتوان تحلیلی را ارائه داد. طالبان به تدریج بر افغانستان مسلط شده است که هم با نیروی نظامی و هم با یاری گرفتن از دیپلماسی خاص خودشان که یاد گرفته بودند در ارتباط با کشورهای دیگر مانند امریکا، چین و روسیه ااین اتفاق را شاهد بودیم. معنای مشترکی که طالبان به عنوان امارت اسلامی دارد، یک معنای مشترکی است که یک واقعیت از نظم در افغانستان را توضیح میدهد. در مقابل، معنای مشترک دیگری در میان مردم افغانستان وجود دارد؛ کسانی که در ایران تظاهرات میکنند، خانمهایی که در افغانستان تظاهرات میکنند یا واقعیت پنجشیر که در گوشه ای از افغانستان دیده میشود. شاید اگر قدرت نظامیای که پنجشیر دارد را سایر بخشها هم داشت، انتظار وجود مقاومت در گوشه و کنار افغانستان وجود داشت. بنابراین گروههای متفاوت با معانی مشترک خاص آن گروه در افغانستان وجود دارد. البته من مطالعات دقیق در افغانستان ندارم و صرفا بر اساس خبرهای منتشر شده بحث میکنم. آنچه مسلم است وجود گروههای مختلف در درون و بیرون افغانستان است که یک افغانستانِ واحد وجود ندارد. آنچه که تصور میشود یک هویت و جامعه واحد وجود داشته باشد، نیست. افغانستان پاره های مختلفی است که هر گروه تعریف مشترکی برای خودشان دارند. به این نکته هم باید توجه کرد که این اکثریت مخالف طالبان ممکن است موضع مشترکی در برابر طالبان داشته باشند، اما بدان معنا نیست که یک جبهه واحد هستند. آنها هم گروههای مختلفی هستند که استراتژی خاصی در مبارزه با طالبان دارند. اگر به زمان انقلاب 57 هم برگردیم، متوجه میشویم گروههای مخالف شاه که با هم متحد شدند، دارای یک تعریف مشترک نبودند. آنها هم گروههای مختلفی اعم از راست افراطی و چپ افراطی و شاخههای مختلف این گرایشها بودند. نظم هر گروه هم بر اساس تعریف مشترک ساخته میشود.
پیش از آغاز گفتگوی دومین جلسه کلاب هاوس تفسیرگرایی پرگمتیستی، آقای حدودی با خیر مقدم به حاضرین مدخل ورود به جلسه را درباره بحثهای نظم، تغییر و درمانگری به همراه آنچه در جلسه پیشین گفتگو شد، بیان کردند. نظم در نشست پیشین به عنوان یک مفهوم فرامکتبی مورد بحث واقع شده بود؛ اینکه همه جامعهشناسان فارغ از نگاه مکتبی به مفهوم نظم باور دارند. همچنین بر این اصل مهم تاکید شد که نظم و تغییر دو روی یک سکه هستند و از نگاه پارادایم تفسیری پرگمتیستی، نظم و تغییر از طریق اشتراک معانیِ جمعی امکان پذیر میشود و هر صورتِ تحمیلی منجر به شکست خواهد بود؛ خواه در قالب یک واحد اجتماعی کوچک مانند خانواده و خواه در قالب یک واحد بزرگ مانند یک کشور. اگر فرایند نظم و تغییر مبتنی بر فهم مشترک کنشگران جامعه نباشد، لاجرم هرج و مرج ایجاد خواهد کرد.
در ادامه بحث ایشان، دکتر الحسینی به باور هستی شناختیِ پارادایم تفسیرگرایی درباره انسان اشاره کرده و تاکید کردند؛ از آنجا که پارادایم تفسیرگرایی با انسان خلاق، کنشگر، آفریننده و فکور سرو کار دارد، میتواند قرابت زیادی با باورها و ایدهها در مورد انسان داشته باشد و جامعهشناسان را در مسیر پژوهش به شناخت بهتر و بیشتر رهنمون سازد.
دکتر تنهایی، پس از اشاره به هدف نشستهای انجمن تفسیری پرگمتیستی مبنی بر گسترش و روشن نمودن مفاهیم و عناصر اصلی که بنیان هستیشناختی و روششناختیِ این پارادایم را میسازد، سخنان خویش را آغاز نمود. بازگشت به پرسشی نشست قبلی درباره اختلاف در ترجمه مفاهیم، دکتر تنهایی به تفاوت های تبارشناسی در پارادایمهای جامعهشناسی اشاره کرده و بر این باور بودند که با فهم این تفاوتها در تبارشناسی، مشکلات در فهم مفاهیم هر پارادایم و ترجمه آنها قابل رفع است. چهار عنصر که پلی است میان دستگاههای نظری عبارتند از: نظم، تغییر، مطالبهگری و درمانگری. این عناصر گونهای بازخوانی مفاهیم تحلیلی هستند که در جامعهشناسی نظری شرح داده میشود. این نکته که چرخش مطالبهگری و درمانگری چطور با مفاهیم تضاد و دیالکتیک همسو میشود، نکات و ایدههای گسترش یافته مفاهیم تحلیلی هستند.
ایشان ادامه دادند، دو تاکید درباره مفهوم نظم وجود دارد؛ نخست: نظم یکی از مقولات عنصری دستگاههای نظری است که الزاما در دستگاههای نظری مختلف جامعهشناسی وجود دارد. مفاهیم تحلیلی، مفاهیمی هستند که رشته جامعهشناسی را از سایر رشتهها جدا میکنند و مفاهیم مکتبی، پارادایمهای جامعهشناسی را درون رشته جامعهشناسی از هم جدا میکنند. دوم، چگونگی تعریف نظم در پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیسیتی، محور بحث است. اینکه نظم یک هارمونی است و در معنای تحلیلی همیشه وجود دارد. هیچ واقعیت مطالعاتی در جامعهشناسی را نمیتوان پیدا کرد که منظم نباشد حتی جنگ، انقلاب یا پرخاش میان والدین و فرزندان. اینها هم منظم هستند؛ چرا که بر اساس آنچه که کنشگر میبیند و تحلیل موقعیت میکند، با احتساب عملگرایانه دست به انتخاب کنش میزند. نظم در پارادایم تفسیرگرایی برساخته کنش جمعی کنشگران است و تحمیلی نیست. اریک فرم در دهه 1970 به باور انسان به جبرها پاسخ داده است و معتقد است: انسان مجبور نیست کاری را انجام دهد، بلکه از میان جبرهای موجود یکی را انتخاب کرده که بیشترین سود را برایش داشته است یا بسترها برای انجام آن بیشتر مهیا بوده است. بنابراین باز هم به بیان بلومر باز میگردیم؛ اینکه آیا رفتار بشر اعم از رفتار خرد یا کلان اجتماعی یا فردی، محصور در نیروهای ماتریالیستی، متافیزیکی یا روانشناختی یا هر چیز درونی یا بیرونی دیگر است؟ یا برآیند تحلیل جمعی انسان از موقعیت و عمل بر اساس آن است. این مفهوم مکتبی نظم در تفسیرگرایی پرگمتیستی است که در برابر مفهوم مکتبی کارکردگراها و سایر مکاتب قرار میگیرد.
شیبوتانی که از پیروان کارهای بلومر است، گاهی به جای مفهوم joint action (کنش پیوسته)، concerted action به کار میبرد. یعنی کنشی که هماهنگ شده است و کردینیت (coordinate) شده است که بیانگر این است که کنشها چطور با هم همساز میشوند. تعبیر این امر این است که تفاوت بین جامعهشناسی متعارف و نامتعارف که بلومر از هم تفکیک میکند را مشخص سازد. هماهنگی در جامعهشناسی پارسنز یا همبستگی در دستگاه نظری کنت و دورکهیم که تفسیرگرایان هم این مفاهیم را پذیرفته و به کار میبرند، فرایند همانندی با تفسیرگرایی در برای شکل گیری این عناصر تعریف نمیکنند. در جامعهشناسی متعارف، همبستگی ناشی از یک فشار سیستمیاست اما در دستگاه نظری تفسیرگرایان برآیند به مشارکت گذاشتن معانی مشترک است. تفاوت جامعهشناسی تفسیری پرگمتیستی و جامعهشناسی متعارف دقیقا از همین جا آغاز میشود. هیچ چیزی از بیرون تعیین کننده نیست. جبرها وجود دارند و جامعه بدون جبر نیست، اما انسان در برابر این جبرها جدال میکند و سعی در هماهنگی دارد. این امر نشان میدهد که انسان کنشگر بر اساس آن چیزی که از واقعیت جامعه میفهمد با نقش گیری و آنچه که در این فرایند از دیگران و نظام تقسیم کار اجتماعی درک میکند، معانی را به اشتراک بگذارد و معانی را برسازی کند.
در همین راستا جدال میان پارسنز و پارسنزگراها و همچنین، جدال بلومر و بلومرگراها نیز قابل توجه است. ترنر سعی دارد تا پارسنز را هم همکنشگرای نمادی معرفی نماید و برخی از پیروان پارسنز هم این را بیان میکنند. پیروان بلومر این گرایش را نقد کردهاند و مهم تر از همه، پاسخ جالب بلومر است. از آنجا که ادعای پارسنز این است که سه باور بنیادیِ هستیشناختیِ هم کنشگرایی نمادی (ابژهها، ساخته شدن ابژهها در هم کنشی اجتماعی و برسازی کنش انسان از تحلیل موقعیت) را پذیرفته، بلومر در پاسخ مینویسد؛ پرفسور پارسنز ممکن است شما این باورهای بنیادی را پذیرفته باشید، اما آن را به کار نبردید. اگر شما این گزارهها را به کار میبردید، این چنین دستگاه نظری که تولید کرده اید را تولید نمیکردید. بنابراین آنچه در تفسیرگرایی پرگمتیستی مورد استناد قرار میگیرد این است که جهان اجتماعی تعریف خاصی دارد که این تعریف از هم کنشی به دست میآید و بر اساس برسازی کنش رخ میدهد. این سه فرایند است که کنش پیوسته را که نظم اجتماعی را در خود دارد، به وجود میآورد. بنابراین نظم اجتماعی ضمن اینکه برخاسته از اصل اول جامعهشناختی است که همه جامعهشناسان اعم از تضادگراهایی مثل مارکس، انسجامگرایانی مثل دورکهیم و پارسنز، تفسیرگرایانی مانند وبر و تفسیرگرایان پرگمتیستی مانند بلومر و پیروانش آن را پذیرفتهاند. اما تعریف همین اصل است که تفسیرگرایان پرگمتیستی را از دیگران جدا میکند. این جدایی به معنای برتر بودن نیست و حتی در جدال نظری هم هیچ پارادایمی مجاز به محکوم کردن پارادایمهای دیگر در مورد شیوه فهم و تحلیل واقعیت اجتماعی نیست. بحث صرفا این است که بدانیم اختلاف پارادایمها از کجا ناشی میشود و هر پارادایمی چه موضعی در تحلیل موقعیتها و پدیدههای اجتماعی دارد. برای مثال پارسنز دانشمند بزرگی است که تحلیلهای دیالکتیکی و سیستمی خوبی میکند، ولی باید توجه داشت که او در یک پارادایم سیستمی تحلیل می کند. در حالی که تفسیرگرایی پرگمتیستی تحلیل کنش میکند. شناخت این مرز بسیار واجد اهمیت است تا اینکه بتوانیم ضمن پرداختن به معنای تحلیلی نظم به معنای مکتبی نظم هم توجه کنیم. در یک جمعبندی، چنانچه پیشتر نیز گفته شد، همه جامعهشناسان با هر رویکرد و پارادایمی کار مطالعاتی خود را از گروههای اجتماعی آغاز میکنند که نشاندهنده نظم اجتماعی در ارکان هر واقعیت اجتماعی میباشد که مفهوم تحلیلی نظم میباشد. اما در معنای مکتبی، نظم قطعا در برابر جبرها قرار میگیرد و جبرها با انسان چالش دارد. اما همه این چالشهای انسان با جهان اجتماعی بر اساس یک نظم و هماهنگی است. نظم گونهای پیوستگی و همسازی است که بر اساس تصمیم مشترک کنشگران مبتنی بر معانی مشترک به اشتراک گذاشته شده شکل میگیرد. جهان اجتماعی تنها جبری است که در مقابل انسان قرار میگیرد، ولی انسان را مجبور به انجام کاری نمیکند. نکته دوم در مفهوم مکتبی این است که اگر گروه کوچکی در برابر گروه بزرگی از جامعه نظر مخالفی داشتند و نظم را به شکل دیگری تعریف میکردند، سیستمگراها و پارسنزیها این گروه را نمیپذیرند و کجرو میدانند، همانند آنچه که مرتن هم بحث میکند. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی بر اساس تاکید مید بر این باورند که جامعه متشکل از meهای متفاوتی است که واقعیت جامعه را میسازند. ما در جامعه یک هویت واحد نداریم و هویتها وجود دارند. نظمهای مختلف نشان میدهد که هر نظمی برآیند دیالکتیکی معنای به اشتراک گذاشته شده توسط گروهی از مردم است. اینکه گروهی در اکثریت باشند و گروهی در اقلیت، این حق را به وجود نمیآورد که نظم گروههای اقلیت را کجرو به شمار آوریم. تاریخ ثابت کرده که همیشه اکثریت انتخاب درست نداشتهاند. سقراط را در زمان خودش کجرو میدانستند، زیرا در برابر سازمان رسمی قضاوت یونان باستان، رفتار متناسبی با راهها و اهداف مشترک دستگاه قضا نداشت. سیستمگراها وی را کجرو میدانند که تنبیه هم میشود. اما تفسیرگرایان پرگمتیستی برای گروه اقلیت هم حقی قائل هستند. به عبارت بهتر، همیشه واقعیت اجتماعی منظم است، اما نظم مطلق وجود ندارد. روی دیگر سکه نظم، تغییر است؛ تغییر به صورت ماهوی در ذات نظم وجود دارد. بنابراین هر نظمی میتواند نظم تازهای بیافریند؛ نظم برآیشی است از نظمهای قبلی، تولیدکننده یا آفریننده نظمهای بعدی. بر این اساس، هر نظمی میتواند درست باشد.
شیبوتانی و استراوس که بیش از دیگران از بلومر تاثیر گرفتهاند، در هیچ جایی نگفتهاند که ما از بلومر عبور کردیم. این جامعهشناسان بلومر را با مفهوم سازیهایی در همین پارادایم توسعه دادهاند و تلاشهای آنان در قلمرو هستیشناسی پارادایم تفسیرگرایی پرگمتیستی است. شیبوتانی درباره این موضوع که نظم چگونه میتواند تغییر کند، به دو منشا میپردازد: یکی دیویی و دیگری از چارلز داروین. شاید تاثیر گرفتن از دیویی کمی بدیهی به نظر برسد، زیرا هر دو دانشمند در قلمرو پرگمتیسم مطالعه میکنند. اما شاید تاثیرپذیری از داروین برای مخاطب جالب تر باشد. در دستگاه نظری اسپنسر که داروین شرح داده میشود، انتخاب طبیعی (natural selection) از مفاهیم کلیدی وی است. انتخاب طبیعی، مفهوم تغییر را در تکامل نشان میدهد. من تکامل را برآیش ترجمه کرده ام، به دلیل اینکه تکامل یک مفهوم قیاسی است و کاربرد آن بیشتر به دلیل برقراری فهم مشترک با مخاطب است. برآیش یعنی هر چیزی از چیزی قدیمیتر بر میآید. شدن (becoming) یعنی نظمها در فرایند شدن شکل میگیرند؛ همان فرایند تبدیل رشد کمی به رشد کیفی در دیالکتیک که نمایانگر همین نکته است. اینجاست که ما میفهمیم نظم برخاسته و برآیندی است به همان مفهومی که این پارادایم استفاده میکند. نظم بر اساس فرایند انتخاب طبیعی به وجود میآید. وقتی طبیعت به گونهای اجازه زندگی به دلیل محدودیتها را نمیدهد، گونهها یا باید راه دیگری مانند مهاجرت را انتخاب کنند یا راهی جدید را ابداع کنند که همان تغییر است. اگر هم راه دیگری را انتخاب نکنند، از بین خواهند رفت. شیبوتانی میگوید: انتخاب طبیعی، انتخابی است که انسان در موقعیت بنا بر فهم موقعیت و مفاهیم مشترک در موقعیت انجام میدهد. من برای اینکه بتوانم سادهتر شرح بدهم، انتخاب طبیعیِ پرگمتیستیک آوردهام که در حقیقت تلفیق تئوری داروین و دیویی در تئوری شیبوتانی است. این اصطلاح را من در شرح نظریه شیبوتانی مفهوم سازی کردهام تا بتوانم همه اصطلاحاتی را که او شرح میدهد را بیاورم. این مفهوم بدین معناست که ما وقتی میتوانیم بقا داشته باشیم که در موقعیت طبیعی و اجتماعی که در آن زندگی میکنیم، انتخاب کنیم و وضعیت موجود را به وضعیت مطلوب تغییر دهیم. اما این تغییر آن گونه که داروین فکر میکرد، نیست. بلکه انتخابی پرگمتیستیک است. یعنی انسان به قول مید، نقش گیری میکند، به قول دیویی، تحلیل احتساب عملگرایانه میکند و بعد به قول بلومر برسازی کنش میکنیم. وقتی انسان بر اساس آنچه که فکر میکند درست است، راهی را برای تغییر وضع موجود انتخاب کند یعنی تغییر نظم فعلی به نظم بعدی که باز هم فرایندی از نظم است، دیالکتیک مطالبهگری و درمانگری برای جایگزینی نظمی که از نظر انسان مطلوب است به جای نظمی که مطلوب نمیداند، رخ میدهد. تفاوت هم کنشگرایان نمادی با جامعهشناسان متعارف دقیقا در این نکته است که عاملیت تغییر به دست انسان است. ولی نه انسان فردی؛ ما میتوانیم روانشناسی نمادی هم داشته باشیم. اما واحد مطالعاتیِ جامعهشناسی همکنشگرایی نمادی، واحد کنشگری (acting unit) است. واحد کنشگری، گروهی از آدمهایی هستند که معنای مشترک دارند یا concerted action یعنی کنشی که بر اساس تعریف مشترک به اشتراک گذاشته شده برسازی میشود. سازمان اجتماعی که استراوس از آن بحث میکند که چگونه تعریف مشترک ساخته میشود. او مانند گورویچ از جامعهها صحبت میکند و تعاریف مشترکی در که در سازمانها برسازی میشوند. مثلا فرد بیماری که وارد بیمارستان میشود، طی سه فرایند از پایگاه شهروندی تهی شده و پایگاه دیگری به عنوان پایگاه بیمار به او داده میشود که اساسا نوعی بیگانگی در او به وجود میآورد. به طور خلاصه، نقطه نظر مشترک این است که هر نظمی از نظم دیگر بر میآید و گاه موازی با آن نظم حرکت میکند و ممکن است در جامعه نظمهای متفاوتی وجود داشته باشد. گاهی هم جایگزین نظم قبلی میشود. انسجامگرایان همیشه به دنبال یک نظم کلی هستند مانند سیستم اجتماعی پارسنز که میخواست چهار خرده سیستم در خودش داشته باشد.
کنش پیوسته میتواند در حد جهانی هم حرکت کند، اما واقعیت اجتماعی واقعیت کشورها، ملتها، قومها، نژادها، جنسیتها و سایر گروههاست. واقعیت تعریف مشترکی است که اهداف و راهها را ما بر اساس آن تنظیم کردیم و پذیرفتیم و بر اساس آن، نظمی را جایگزین نظم دیگری میکنیم تا بتوانیم با انتخاب طبیعی پرگمتیستیک خود را از بند جبرهای اجتماعی رها کنیم. جامعه با این فرایند حرکت میکند و پویایی جامعه به وسیله جابجایی نظم رخ میدهد که بیانگر همان فرایند تغییر است. با تاکید بر این نکته که جابجایی نظم، جابجایی دانش و فهم به اشتراک گذاشته شده است. در همین معنا بود که من مارکس را در آخرین مرورهایم یک تفسیرگرای آلمانی به شمار آوردم. دلیل این کار این بود که شرط تغییر در نظر مارکس، تغییر فهم مشترکی است که در جامعه طبقاتی وجود دارد و نظم موجود فهمی را به وجود آورده که استثمار و بیگانگی را موجب شده است. اما اکنون به دنبال نظم دیگری است که قشرو پیشرو طبقه کارگر میانجی آن است تا فهم را با فهم دیگری جابجا کند که آگاهی طبقه برای خود از آن برخوردار است. یعنی همان فهم مشترک و دلیل اینکه مارکس مفاهیم دیگری را به کار میبرد، صرفا دلایل معرفتشناختی است که او در فضای دیگری از مدرنیته زندگی میکرده است. این بلندای فکر مارکس است که موجب شده تا افکار وی به ما برسد. وجه مشترک، فهم به اشتراک گذاشته شده است که مارکس آن را آگاهی برای خود میداند. تا زمانی که آگاهی در خود به برای خود تبدیل نشود، تغییر اتفاق نمیافتد. یعنی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده باید تغییر کند. پس جابجایی نظم یعنی جابجایی فهم مشترک به اشتراک گذاشته شده با فهم مشترک دیگر.
یادم میآید که یکی از معدود جامعهشناسانی که هنگام بحث درباره مفاهیم تحلیلی و مکتبی این نکته را خوب درک کرد و در سخنرانیهایش نیز به آن پرداخت، جناب آقای دکتر قانعی راد بود. وی در یادداشتی که درباره من نوشت، به این نکته اشاره کرد و یکی از کارهای من را نشان دادن چگونگی نزدیک شدن جامعهشناسان مختلف به تفسیرگرایی دانست. ایشان از معدود افرادی بود که سعی داشت تا سخن را از دریچه نگاه گوینده دریافت کند و به همین دلیل بحث من را خوب فهمید که من بسیار خوشحال شدم. بر همین اساس است که حتی دورکهیم هم میتواند به تفسیرگرایی نزدیک شود. چون تغییر در نظر دورکهیم تبدیل همبستگی مکانیک به همبستگی ارگانیک است که با تغییر چگالی رخ میدهد. بخشی از این چگالی به معرفت انسان مربوط میشود که در سیستم تعریف شده دورکهیم این موضوع بسیار ضعیف است، اما در دستگاه نظری مارکس به خوبی خودش را نشان میدهد.
در ادامه دکتر الناز شیری به بحث درباره موانع فهم مفاهیم تحلیلی، بخصوص نظم پرداخت. وی مفاهیم مکتبی و مفاهیم تحلیلی در قالبی دیالکتیکی و اسلوب دیالکتیک تکمیلی میتوان فهمید. درواقع رابطه متقابل مفاهیم تحلیلی و مکتبی کمک شایانی در راستای غنای فهم پژوهشگران و جامعهشناسان در حوزههای مختلف جامعهشناسی میکنند. مفاهیم مکتبی به دلیل اینکه در یک چارچوب خاص تعریف میشوند که ویژگیهای مشخصی دارند و اغلب تیپولوژی هم بر فهم آنها سلطه ندارد. برای مثال وقتی بحث از نظم میکنیم و به انسجامگرایی دورکهیمی میپردازیم، میبینیم که در دستگاه نظری دورکهیم هدف به نظم رسیدن است و در این سیستم فکری با بسترهای نظری موجود در آن میتوان برای نظم جایابی کرد. زمانی که دورکهیم از سوسیالیسم اجتماعی بحث میکند، به صراحت نشان میدهد که باید نظمی کلان بر جامعه حاکم باشد و همه از آن نظم کلان به واسطه اجتماعی کردن که از بالا به پایین صورت میگیرد، همسان شوند. این نظم کلان و الزامات وجودی آن در انسجامگرایی ما را در فهم مفهوم نظم در این پارادایم با مشکل خاصی مواجه نمیکند. علاوه بر این بسترهای تعاریف مفاهیم مکتبی، موضوع دیگری هم به ما کمک میکند تا مفهوم مکتبی نظم در پارادایم انسجامگرایی بهتر فهمیده شود. این باور، باوری است که بر اساس شناخت عامیانه به وجود آمده است و ما در اغلب موارد فکر میکنیم که الزاما شکلگیری نظم به واسطه یک وحدت کلان شکل میگیرد. همین باور عامیانه چنین متصور است که در جامعهای که پلورالیسم وجود دارد که از مولفههای جامعه مدرن است، امکان وجود نظم کاهش پیدا میکند. در حالی که ما هیچ جامعهشناسی را نمیشناسیم که تکثرگرایی را با بینظمی و هرج و مرج یکسان بداند. بنابراین یک باور علمی و یک باور برخاسته از معرفت عامیانه باعث میشود تا مفاهیم مکتبی را در بسترهای مربوط به سیستمهای فکری مربوط به آن مفاهیم درک کنیم. نظم در بستر انسجامگرایی و تضاد در بستر تضادگرایی و سایر مفاهیم تحلیلی نیز به همین ترتیب در قالب مکتبی قابل فهم هستند. ولی زمانی که قصد داریم تا نظم را در دستگاه نظری تضادگرایانی مانند مارکس شناسایی کنیم و ببینیم که وی چگونه نظم را مطالعه میکند، دقیقا نقطه آغازین مسئله درک مفاهیم تحلیلی بروز میکند. زیرا ما بر اساس همان دو باور که یکی علمی و دیگری عامیانه بود، در بستری که تضادهای اجتماعی تحلیل میشود، نتظار داریم بحثی از نظم نباشد. ولی وقتی به اصول فرامکتبی جامعهشناسی بر میگردیم، متوجه میشویم که اصل اول جامعهشناسی به راهها و اهداف مشترک میپردازد. زمانی که راهها و اهداف مشترک برای برآورده ساختن نیازهای مشترک شکل بگیرد، گروههای اجتماعی تشکیل میشود. حال سوال این است که چگونه میشود که یک فرد جامعهشناس باشد، گروههای اجتماعی را مطالعه کند، اما به نظم باور نداشته باشد؟ واحد مطالعاتی مارکس هم طبقات اجتماعی هستند و مارکس چه در زمانی که از طبقات آرمانی بحث میکند و چه در زمانی که از طبقات واقعی مثال میآورد، در هر صورت طبقات شغلی یا آرمانی را بعنوان یک گروه اجتماعی در نظر میگیرد. اینجاست که با مطالعه دستگاه نظری مارکس متوجه تیپولوژی در این دستگاه نظری میشویم و ناگزیر به شکستن کلیشههای ذهنی خود هستیم که به عنوان باور علمی و باور عامیانه در این بحث مطرح شد. در دستگاه نظری مارکس، نظمی که در طبقه پرولتاریا وجود دارد با نظمی که در طبقه بورژوا وجود دارد، متفاوت است و نظمی که در کل جامعه دیده میشود و برآیند روابط متقابل طبقات اجتماعی است، گونه ای دیگر از نظم است. اگر در شکل آرمانی طبقات بخواهیم بحث کنیم، مارکس حداقل از سه نظم بحث میکند و ما برای فهم مفهوم تحلیلی نظم در نظریه مارکس باید این تیپولوژی را بشناسیم. در یک جمعبندی، بحث مفاهیم مکتبی و تحلیلی علاوه بر درک تقابل این مفاهیم با هم، به تقابل اصول موضوعه مکتبی و اصول فرامکتبی جامعهشناسی هم برای فهم دقیق نیاز دارد. تناقض بین اصول موضوعه مکتبی که اغلب آن را درونی کردهاند با اصول فرامکتبی هم مانعی برای فهم مفاهیم تحلیلی ایجاد میکند.
بیتا مدنی یکی دیگر از سخنرانانی بود که فهم تقابل مفاهیم مکتبی و تحلیلی را کار سادهای ندانست. وی به باتامور و نیسبت هم اشاره کرد که آنان نیز مفاهیم تحلیلی را مطرح ساختهاند. احمد اشرف از جامعهشناسان ایرانی نیز از این گروه هستند که برای جامعهشناسی نظری اهمیت قائل شدهاند. بین کارکرد در مفهوم مکتبی و فرامکتبی هم باید تفکیک قائل شد. تفاوت کارگردگرایی اندامی و کارکردگرایی دیالکتیکی باید مورد توجه قرار گیرد. نکته دیگر این است که برای فهم نظریهها باید مفاهیم مکتبی را از مفاهیم تحلیلی تمییز دهیم. وقتی که سخن از جنسیت به میان آوریم، این جنسیت به معنایی که در جامعه درک شده با خانواده در شکل هسته ای با روابط مرد و زن در چارچوب تعریف شده و همچنین با انسان دیگرجنس خواه قرابت دارد و نظم اجتماعی حاکم را نشان میدهد. وقتی که دانشجو میخواهد تعریفی ارائه دهد ناگزیر است تعریفی تحلیلی ارائه دهد و با سایر کارهای پژوهشی مواجهه داشته باشد. در گامهای بعدی است که مثلا من با گرایشات تفسیرگرایی به طیفهای جمعیتی در جامعه مراجعه میکنم و متوجه میشوم که نظمهای دیگری وجود دارد. از این سخن میخواهم به اینجا برسم که نظم در شرح مارکس تکمنحنی نیست، برخلاف دورکهیم یا پارسنز که نظم اجتماعی را در یک منحنی میبینند. گاهی با در هم تنیدگی منحنیها مواجه میشویم، برای مثال جاهایی در نظریههای فمینیستی میبینیم که منحنی نظم با منحنیهای نظم در تفسیرگرایی همپوشانی دارند. در نظر گرفتن این تفاوت و مرزبندی بین مفاهییم مکتبی و تحلیلی یک حرف و سخن ساده نیست. مسئلهای مهم است که در تحلیل و تبیینهای اجتماعی به ما کمک میکند.
دکتر مهرداد ناظری به جنبههای مواجهه با موقعیت اشاره کرد و خاطرنشان ساخت که محک تاریخی خود نیز ضرورت دارد. وی با اشاره به این نکته گفت که این امر موجب میشود تا پارادایم تفسیری نیز پاسخهای خود را در موقعیتهای اجتماعی آزمون نماید. همیشه بحث بر سر این نکته که مفاهیم مکتبی و تحلیلی موجب تمایز جامعهشناسی از سایر رشتهها میشود و پارادایمها را از یکدیگر مجزا میسازد، وجود داشته است. اما در حال حاضر ما با رویکرد دیگری مواجه هستیم و آن وضعیتی است که از یک سو مرز بین علوم برداشته میشود و علوم به هم نزدیک میشوند. شاید بتوان گفت که امروز بحث علوم و پارادایمها نیست. ما وارد فضای گسترده تری شده ایم که با پارادایمها و دیدگاههای دیگری مواجه شده ایم. عصر انقلاب اطلاعات به انتقلاب روباتیک رسیده است و ما در نظریههای جدید که مثلا به فضای سایبر یا یکی شدن انسان با ماشین اشاره میشود، روبرو میشویم. در اینجا سوال این است که با ورود رباتها به زندگی ما، نحوه پاسخگویی ما بر اساس حوزههای جامعهشناسی و پارادایمها به چه صورت خواهد بود. ما در این موقعیت، پیوستاری از علوم دیده میشود که از فیزیک، روباتیک، روانشناسی و جامعهشناسی در آن وجود دارد و تلاش میشود نوع مواجهه با موضوع مشخص گردد. وجه دوم این است که ما در دنیایی به شدت تخصصی شده وارد شده ایم که علوم خود را از سایر حوزهها و سایر علوم جدا میکنند. مثل اینکه ما خود را از جامعهشناسی اثباتی و عواملگرا جدا میکنیم و تاکید میکنیم که تفسیرگراها به انسان کنشگر خلاق اشاره میکند که تفاوت پارادایمی است. این تفاوت و تمایزیافتگی دائم در حال گسترش است، به طوری که میبینیم در جامعهشناسی گرایشهای خاصی شکل میگیرد. ما با تحولاتی روبرو هستیم مانند بیرونشدگی از جامعه و زندگی در پلتفرمها که در فلسفه علوم اجتماعی این مباحث دیده میشود. در کل باید نوع مواجهه با واقعیات در حال تحول جامعه مشخص شود و به آنها توجه گردد.
دکتر تنهایی استنباط دکتر ناظری از بحث مطرح شده را نقد کردند؛ اینکه پارادایمها دورانش تمام شده و دلیلش هم مرتبط شدن علوم به یکدیگر است، را مورد بررسی انتقادی قرار داد. ایشان خاطرنشان ساختند که ارتباط علوم با یکدیگر موضوع جدیدی نیست. وقتی پارادایم تفسیری تشکیل میشود و ما به تبارشناسی میپردازیم، تاثیرات رشتههای زیستشناسی، روانشناسی، فیزیک و بسیاری از علوم دیگر را میبینیم. مثلا بحث جبر و اختیار در فیزیک کوانتوم، اتمی و موجی بررسی میشود. این ارتباطات میان علوم اساسا بحثی مجزا از بحث پارادایمها است. پارادایمها یعنی نقطه نظراتی که چراییها را تببین میکند. در مثالی که از شیبوتانی گفته شده، انتخاب طبیعی از زیستشناسی گرفته شده تا کنشگری انسان را بر اساس تفسیرگرایی و پرگمتیسم شرح دهد. در ضمن گورویچ چند دهه قیل این مسائل را در قالب اشکال کاذب جامعهشناسی بیان کرده است. بدین معنا که جامعهشناسی مستقل از روانشناسی یا زیستشناسی نیست.
دکتر آقازاده سعی کرد تا با طرح دو پرسش مباحث خود ر طرح کند. نخست اینکه نظم چیست و دوم، نظم خوب است یا بد؟ قصدم این است که این دو پرسش را به مفاهیم مکتبی و تحلیلی پیوند بدهم. نظم در سطح تحلیلی و فرامکتبی کل فرایند خلقت و زندگی بر اساس نظم میباشد، اما وقتی این نظم را در بستر اجتماعی مورد کنکاش قرار میدهیم و به پرسش دوم میرسیم، با پرسشی تجویزی روبرو هستیم که مسائلی مانند اخلاق را در بر میگیرد. علت اینکه نظم در بستری تجویزی مورد بحث است، این نکته میباشد که نظم با سطوح ایستایی و پویایی در ارتباط است. نظم بیشتر با ایستاییشناسی قرین است و به همین دلیل میل چندانی به تغییر ندارد، به عبارت دیگر قصد دارد همان وضعیت را حفظ کند که در همین جا با سطوح پویاییشناسی درگیر تضاد میشود. در حالی که گوهر زندگی انسان بر اساس هم فراخوانی دو سطح ایستایی و پویایی است. نکته دوم این است که نظم با قشربندی ارتباط پیدا میکند و مسئله پیشرو در نظام قشربندی، کنشگری است که ما میتوانیم تحلیل خود را بر بستر معرفتشناختی قرار دهیم. بر اساس بسترهای معرفتشناختی است که ما میتوانیم نظمی که مورد قبول است را تحلیل کنیم و ببینیم که نظم تا چه اندازه تحمل تغییرات که اجازه کنشگری بدهد، را دارد.
پرسشهایی در این جلسه مطرح شد که پاسخ آنها نیز توسط سخنرانان داده شد که به شرح زیر هستند:
* به نظر میرسد ما در حال ورود به یک نبرد معرفتی هستیم. ما از یک سو با پارادایمی مواجه هستیم که از الزامات خودش مانند تفکرات پرگمتیستی برخوردار است و از سوی دیگر با نظامی مواجه هستیم که به مثابه آبشاری معرفتی است که وارد قلمروهای مختلف میشود و این قلمروها را دچار اخلال کرده و تغییر میدهد. ولی در عین حال، ما میبینیم که هم کنشی نمادی در همان موضع خودش که انسان را کنشگر میداند، تعریف میکند. این کنشها دائم در حال گسترش هستند و در فضای اجتماعیِ بزرگتری تکرار میشوند. وقتی این کنشهای اجتماعی بزرگ شده و مسلط شوند، تبدیل به یک الگوی نظام مند شبیه همان نظام فرهنگی پارسنز میگردند. میتوان گفت این الگوی نظام مند که خودش برساخته هم کنشیهای اجتماعی است، خودش تبدیل به جبرهای اجتماعی برای کنشگر میشود. به نظر میرسد ما با دوگانهای مواجه میشویم که ساختار در مقابل کنش قرار میگیرد و زمانی که کنشها مسلط شوند، ساختاری را تشکیل میدهند که در کنشها دخالت میکنند و این تقابل دیگر انعطافپذیر نیست. میخواستم بدانم که آیا این به زنجیر کشیده شدن توسط یک ساختار اجتماعی در نظر گرفته میشود؟ در ضمن، خلاقیتی که از انسان بیرون میآید در تقابل با محیط با مانع بزرگتری مواجه میشود که آن الزامات محیطی کنش را سازماندهی و تعدیل میکنند. شبیه چیزی که پارسنز در خرده نظام فرهنگی با کارکرد انطباقپذیری میگوید. به نظر من نظام بالادستی که خودش هم برساخته است میتواند خلاقیت انسان را محدود کرده و تحت تسلط خویش در آورد.
پاسخ: ساخت در نگاه مکتبی در قالب پارادایم سیستمگرای پارسنزی به یک معنا به کار برده میشود و در پارادایم هم کنشگرایی نمادی در قالب ساختی که ساخت سرسخت اجتماعی است.
* آیا مفاهیم تحلیلی قادر به تبیین موقعیت اجتماعی هستند؟
پاسخ: خیر، مفاهیم تحلیلی تبیین نمیکنند و صرفا توصیف میکنند. ما تا زمانی که پارادایم نداشته باشیم نمیتوانیم تبیین کنیم و وارد منطقه معرفتی A’ شویم. اگر به مناطق معرفتی در جامعهشناسی رجوع شود، کاملا مشخص خواهد شد که باید پارادایم مشخص شود تا بتوان وارد حوزه تبیین شد.
* مثالهایی از اتفاقات اخیر در افغانستان با تحلیل تفسیرگرایی پرگمتیستی
پاسخ: در خبرهایی که طی ماههای گذشته منتشر شده، اگر ریشههای سیاسی و ژئوپلتیک را فعلا کنار بگذاریم که جنگ کشورهای بزرگ در افغانستان را طرح میکند، بر اساس مفهوم مکتبی و تحلیلی نظم میتوان تحلیلی را ارائه داد. طالبان به تدریج بر افغانستان مسلط شده است که هم با نیروی نظامی و هم با یاری گرفتن از دیپلماسی خاص خودشان که یاد گرفته بودند در ارتباط با کشورهای دیگر مانند امریکا، چین و روسیه ااین اتفاق را شاهد بودیم. معنای مشترکی که طالبان به عنوان امارت اسلامی دارد، یک معنای مشترکی است که یک واقعیت از نظم در افغانستان را توضیح میدهد. در مقابل، معنای مشترک دیگری در میان مردم افغانستان وجود دارد؛ کسانی که در ایران تظاهرات میکنند، خانمهایی که در افغانستان تظاهرات میکنند یا واقعیت پنجشیر که در گوشه ای از افغانستان دیده میشود. شاید اگر قدرت نظامیای که پنجشیر دارد را سایر بخشها هم داشت، انتظار وجود مقاومت در گوشه و کنار افغانستان وجود داشت. بنابراین گروههای متفاوت با معانی مشترک خاص آن گروه در افغانستان وجود دارد. البته من مطالعات دقیق در افغانستان ندارم و صرفا بر اساس خبرهای منتشر شده بحث میکنم. آنچه مسلم است وجود گروههای مختلف در درون و بیرون افغانستان است که یک افغانستانِ واحد وجود ندارد. آنچه که تصور میشود یک هویت و جامعه واحد وجود داشته باشد، نیست. افغانستان پاره های مختلفی است که هر گروه تعریف مشترکی برای خودشان دارند. به این نکته هم باید توجه کرد که این اکثریت مخالف طالبان ممکن است موضع مشترکی در برابر طالبان داشته باشند، اما بدان معنا نیست که یک جبهه واحد هستند. آنها هم گروههای مختلفی هستند که استراتژی خاصی در مبارزه با طالبان دارند. اگر به زمان انقلاب 57 هم برگردیم، متوجه میشویم گروههای مخالف شاه که با هم متحد شدند، دارای یک تعریف مشترک نبودند. آنها هم گروههای مختلفی اعم از راست افراطی و چپ افراطی و شاخههای مختلف این گرایشها بودند. نظم هر گروه هم بر اساس تعریف مشترک ساخته میشود.