شناختن مفهوم مدرنیته مهم است. چون یکی از شاخصهای مهم تبیین نظری این است که ببینیم یک نگاه، دیدگاه، فلسفه و معرفت در چه بستر تاریخی تشکیل شده است. نظریهها هم بر اساس جامعه شناسی معرفت تنظیم میشود، در واقع این یک اتصال بین دیدگاه نظریه پرداز و زمان تاریخی (ظرف زمان و مکان) می باشد. نکته اول: بنابراین ماهیت تمدن پیشامدرن و مدرن بایستی از هم تفکیک شوند تا بفهمیم علم و فلسفه دارای چه ویژگیهایی میباشند. نکته دوم: اول خود نظریه و سپس تأکید بر مسائل مربوط به جامعهشناسی معرفت که در بحث نظریهها چقدر مهم است. نکته سوم: اهمیت مطلب، یک اختلاف نظر وجود دارد که آیا ما به دوران پسامدرن رسیدهایم؟ یا نظریههای پسامدرن وجود دارد؟ در اشارات فلسفه و علما همیشه اختلاف نظر وجود دارد. گاهی اوقات الفاظی به کار برده میشود که این الفاظ خیلی معنای مفیدی به ازاء خارجی و داخلی ندارد، اما این مفاهیم استفاده میشود. مانند بحث شروع علم در قرن 19. پس اگر شروع علم در این قرن است پس کشتی سازی که از قبل از قرن پنج پیش از میلاد میباشد چگونه تعریف میشود. این بحثث های کلیشه های عادتی هستند. بحث مدرن و پسا مدرن هم از این مقوله است. آیا واقعا به پسامدرن رسیدهایم؟ مدرن چیست؟
پسا مدرن چیست؟ آیا فکر پسا مدرن میتواند در دوران مدرن بوجود آید؟ یا در دوران پیشامدرن بوجود آید؟ نکته چهارم: در تئوری مید و بلومر فهمیدیم تحول تاریخی خیلی فیزیکی و جغرافیایی نیست، بلکه میتواند نمادی باشد. کنت میگوید تحول تاریخی از دوره ربانی به متافیزیک و علمی برسد، اما در پارادایم تفسیرگرایی معتقدیم که ممکن است یک تحولی به لحاظ تکنولوژی به مرحله مدرن هم برسد اما آنچه مبنای تحول است گوهر واقعی جامعه است. آیا گوهر واقعی جامعه تکنولوژی یا فهم افراد جامعه است؟ تکنولوژی رشد پیدا میکند آیا میتوانیم بگوییم روسیه که با همه تکنولوژی مقابل آمریکا قرار گرفته است و سینه به سینه با هم درگیر باشند با آمریکا در یک پایگاه واحدی از مدرنیته بسر می بند؟ تمدن انسانی، کنش متقابلی است که بین مردم اتفاق میافتد، ادبیاتی که آنجا رخ میدهد و آزادی که آنجا وجود دارد. آیا آمریکا با چین و روسیه می توانند پایگاه مشابهی را در توسعه اجتماعی دارا باشند؟ اینجاست که بحث مدرن بودن و اینکه چه چیز را مدرن تلقی کنیم پیش میآید.
شاخصهای مدرنیته چیست؟
چطور میشود فکری خارج از یک دوره تاریخی بوجود آید. به عنوان مثال فلاسفه قبل از مارکس درباره مدینه فاضله حرف میزدند، الان بحث است که این حرفها ما به ازاء خارجی ندارد و فکر و خیال است پس بنا بر چنین استدلالی می توان گفت فکر پست مدرن خیال است؟ آیا پست مدرن یک فکر، نگاه یا معرفتی است که بدون یک دوره تاریخی بوجود آمده است؟
این به لحاظ جامعهشناسی معرفت چه معنایی جز خیال بافی مردم میتواند داشته باشد. یا نه اینکه معتقدید دوران مدرنیته را گذارندهایم و به دوران پست مدرن رسیدیم. پس باید پرسید نمونههای تاریخی آن کجاست؟
نقد: بنابر جامعهشناسی معرفت هیچ نظریهای خارج از زمان و مکان تشکیل نمیشود. پس چطور میتوانیم بحثهای تاریخی را تحلیل کنیم؟ آیا راجع به یک دورهای که هنوز نیامده فکر کردن یک نوع خیال بافی نیست؟ یا اینکه واقعا آینده آمده و پسامدرن حاصل شده است. مسئله این است که ببینیم پسامدرن، پیشامدرن و مدرن چه شاخصهایی دارد.
حدود 1400 میلادی را مرز مدرن میدانند، در واقع در زمینه تکامل عینی، ذهنی از حدود قرن 10 و 11 شروع میشود. مثلا وقتی وبر در مورد پروتستانیزم بحث میکند، میگوید جنین سرمایهداری در 6،7 قرن پیش یعنی از قرن 10 و 11 تشکیل میشود. پوسته خارجی تمدن غرب تا حدود 1400 جامعه پیشامدرن است. پیشامدرن به چند دوره تقسیم میشود: 1- دوره کوچگری(فرهنگ ارسطویی) 2- دوره باستانی(فلسفی) 3- قرون وسطی (کلامی است تا فلسفی) دوره قرون وسطی مهمترین شاخصهای متقابل را دارد.
حدود 1000 سال دوران یخ زده دوران حاکمیت بنیادهای دینی مثل کلیساها یا نهادهای بنیادگرا بر تمدن کشورهای غربی سایه میاندازد. دیالکتیک عین و ذهن وجود دارد. عین، شیوه تولیدی است، این کار با زمین است. یعنی نوعی ماندگاری، نوعی ثبات یعنی کمتر سفر کردن. ضرورت سفر وجود ندارد. به تدریج از قرون 7و 8و 9و 10 سفرها آغاز میشود و این یعنی نشان دادن تمدنها به یکدیگر میباشد. در تمدن پیشامدرن چیزهایی ثبات مییابد، ثبات زمینداری، منطق فکر آدم را عوض میکند، منطق فکر قیاسی میشود، قیاس یعنی نگردید تجربه نکنید همه چیز را از کل، از کلیسا بپرسید. کلیسا قوام میگیرد و آنچنان قدرتمند میشود که means of production در اختیار کلیسا قرار میگیرد، این قدرت یک منطق فکری نیاز دارد و منطق فکری آن قیاس است. «ما درست میگوییم شما لازم نیست تحقیق کنید تابع ما شوید ما به شما میگوییم چه چیزی درست است». یک همفراخوانی بین منطق قیاس و استبداد کلیسایی، شیوه تولیدی وجود دارد، اینکه تأکید میشود ذهن خارج از مکان و زمان بوجود نمیآید. چرا در دوران فئودالیسم کلیسا بر مردم سلطه پیدا کرد. منطق قیاس با شیوه تولیدی زمین داری با هم همراه میباشد. اقتصادی ساخته میشود تا قرن 16 و 17 میلادی بر سر بودنش جنگ میشود به نام فیزیوکراسی، دوره هایی که انسان با زمین کار میکند، هنر کلاسیسم ساخته میشود در اینجا فردیت معنا ندارد، هیجان و عواطف معنا ندارد قواعد کلیسایی معنا دارد. همه چیز در اشکال متداول فرهنگ دینی است و منطق فکری در کلام اسکولاسیسم یا حکمت مدرسهای در واقع به دنبال اثبات مدعاهای از پیش فرض شده است، سلطه کلیسا بر فکر و جان مردم میباشد.
به طور خلاصه شاخصهای دوران پیشامدرن شامل این موارد میباشد.
شیوه تولید زمینداری
اقتصاد فیزیوکراتیک
منطق قیاس
کلام اسکولاسسیم
نبود فردیت، جمعیت و کلیت است که جامعه کلیسایی باید آن را تایید کند.
تقابل پیشامدرن، مدرن و پسامدرن
درآمد
خلاصه گزارش درس تلفیق نظری ح.ا. تنهایی
واحد تهران شمال، اسفند 94
خلاصه گزارش از میترا ایلواری
ضرورت مطالعه مدرنیته
شناختن مفهوم مدرنیته مهم است. چون یکی از شاخصهای مهم تبیین نظری این است که ببینیم یک نگاه، دیدگاه، فلسفه و معرفت در چه بستر تاریخی تشکیل شده است. نظریهها هم بر اساس جامعه شناسی معرفت تنظیم میشود، در واقع این یک اتصال بین دیدگاه نظریه پرداز و زمان تاریخی (ظرف زمان و مکان) می باشد. نکته اول: بنابراین ماهیت تمدن پیشامدرن و مدرن بایستی از هم تفکیک شوند تا بفهمیم علم و فلسفه دارای چه ویژگیهایی میباشند. نکته دوم: اول خود نظریه و سپس تأکید بر مسائل مربوط به جامعهشناسی معرفت که در بحث نظریهها چقدر مهم است. نکته سوم: اهمیت مطلب، یک اختلاف نظر وجود دارد که آیا ما به دوران پسامدرن رسیدهایم؟ یا نظریههای پسامدرن وجود دارد؟ در اشارات فلسفه و علما همیشه اختلاف نظر وجود دارد. گاهی اوقات الفاظی به کار برده میشود که این الفاظ خیلی معنای مفیدی به ازاء خارجی و داخلی ندارد، اما این مفاهیم استفاده میشود. مانند بحث شروع علم در قرن 19. پس اگر شروع علم در این قرن است پس کشتی سازی که از قبل از قرن پنج پیش از میلاد میباشد چگونه تعریف میشود. این بحثث های کلیشه های عادتی هستند. بحث مدرن و پسا مدرن هم از این مقوله است. آیا واقعا به پسامدرن رسیدهایم؟ مدرن چیست؟
پسا مدرن چیست؟ آیا فکر پسا مدرن میتواند در دوران مدرن بوجود آید؟ یا در دوران پیشامدرن بوجود آید؟ نکته چهارم: در تئوری مید و بلومر فهمیدیم تحول تاریخی خیلی فیزیکی و جغرافیایی نیست، بلکه میتواند نمادی باشد. کنت میگوید تحول تاریخی از دوره ربانی به متافیزیک و علمی برسد، اما در پارادایم تفسیرگرایی معتقدیم که ممکن است یک تحولی به لحاظ تکنولوژی به مرحله مدرن هم برسد اما آنچه مبنای تحول است گوهر واقعی جامعه است. آیا گوهر واقعی جامعه تکنولوژی یا فهم افراد جامعه است؟ تکنولوژی رشد پیدا میکند آیا میتوانیم بگوییم روسیه که با همه تکنولوژی مقابل آمریکا قرار گرفته است و سینه به سینه با هم درگیر باشند با آمریکا در یک پایگاه واحدی از مدرنیته بسر می بند؟ تمدن انسانی، کنش متقابلی است که بین مردم اتفاق میافتد، ادبیاتی که آنجا رخ میدهد و آزادی که آنجا وجود دارد. آیا آمریکا با چین و روسیه می توانند پایگاه مشابهی را در توسعه اجتماعی دارا باشند؟ اینجاست که بحث مدرن بودن و اینکه چه چیز را مدرن تلقی کنیم پیش میآید.
شاخصهای مدرنیته چیست؟
چطور میشود فکری خارج از یک دوره تاریخی بوجود آید. به عنوان مثال فلاسفه قبل از مارکس درباره مدینه فاضله حرف میزدند، الان بحث است که این حرفها ما به ازاء خارجی ندارد و فکر و خیال است پس بنا بر چنین استدلالی می توان گفت فکر پست مدرن خیال است؟ آیا پست مدرن یک فکر، نگاه یا معرفتی است که بدون یک دوره تاریخی بوجود آمده است؟
این به لحاظ جامعهشناسی معرفت چه معنایی جز خیال بافی مردم میتواند داشته باشد. یا نه اینکه معتقدید دوران مدرنیته را گذارندهایم و به دوران پست مدرن رسیدیم. پس باید پرسید نمونههای تاریخی آن کجاست؟
نقد: بنابر جامعهشناسی معرفت هیچ نظریهای خارج از زمان و مکان تشکیل نمیشود. پس چطور میتوانیم بحثهای تاریخی را تحلیل کنیم؟ آیا راجع به یک دورهای که هنوز نیامده فکر کردن یک نوع خیال بافی نیست؟ یا اینکه واقعا آینده آمده و پسامدرن حاصل شده است. مسئله این است که ببینیم پسامدرن، پیشامدرن و مدرن چه شاخصهایی دارد.
حدود 1400 میلادی را مرز مدرن میدانند، در واقع در زمینه تکامل عینی، ذهنی از حدود قرن 10 و 11 شروع میشود. مثلا وقتی وبر در مورد پروتستانیزم بحث میکند، میگوید جنین سرمایهداری در 6،7 قرن پیش یعنی از قرن 10 و 11 تشکیل میشود. پوسته خارجی تمدن غرب تا حدود 1400 جامعه پیشامدرن است. پیشامدرن به چند دوره تقسیم میشود: 1- دوره کوچگری(فرهنگ ارسطویی) 2- دوره باستانی(فلسفی) 3- قرون وسطی (کلامی است تا فلسفی) دوره قرون وسطی مهمترین شاخصهای متقابل را دارد.
حدود 1000 سال دوران یخ زده دوران حاکمیت بنیادهای دینی مثل کلیساها یا نهادهای بنیادگرا بر تمدن کشورهای غربی سایه میاندازد. دیالکتیک عین و ذهن وجود دارد. عین، شیوه تولیدی است، این کار با زمین است. یعنی نوعی ماندگاری، نوعی ثبات یعنی کمتر سفر کردن. ضرورت سفر وجود ندارد. به تدریج از قرون 7و 8و 9و 10 سفرها آغاز میشود و این یعنی نشان دادن تمدنها به یکدیگر میباشد. در تمدن پیشامدرن چیزهایی ثبات مییابد، ثبات زمینداری، منطق فکر آدم را عوض میکند، منطق فکر قیاسی میشود، قیاس یعنی نگردید تجربه نکنید همه چیز را از کل، از کلیسا بپرسید. کلیسا قوام میگیرد و آنچنان قدرتمند میشود که means of production در اختیار کلیسا قرار میگیرد، این قدرت یک منطق فکری نیاز دارد و منطق فکری آن قیاس است. «ما درست میگوییم شما لازم نیست تحقیق کنید تابع ما شوید ما به شما میگوییم چه چیزی درست است». یک همفراخوانی بین منطق قیاس و استبداد کلیسایی، شیوه تولیدی وجود دارد، اینکه تأکید میشود ذهن خارج از مکان و زمان بوجود نمیآید. چرا در دوران فئودالیسم کلیسا بر مردم سلطه پیدا کرد. منطق قیاس با شیوه تولیدی زمین داری با هم همراه میباشد. اقتصادی ساخته میشود تا قرن 16 و 17 میلادی بر سر بودنش جنگ میشود به نام فیزیوکراسی، دوره هایی که انسان با زمین کار میکند، هنر کلاسیسم ساخته میشود در اینجا فردیت معنا ندارد، هیجان و عواطف معنا ندارد قواعد کلیسایی معنا دارد. همه چیز در اشکال متداول فرهنگ دینی است و منطق فکری در کلام اسکولاسیسم یا حکمت مدرسهای در واقع به دنبال اثبات مدعاهای از پیش فرض شده است، سلطه کلیسا بر فکر و جان مردم میباشد.
به طور خلاصه شاخصهای دوران پیشامدرن شامل این موارد میباشد.