بنابر دعوت گروه جامعه شناسی توسعه و تغییرات اجتماعی، انجمن جامعه شناسی ایران
ششم اردیبهشت نود و چهار
دکتر زاهدی: این گروه یکی از گروه های علمی بیست گانه ی انجمن جامعه شناسی است که حوزه ی کارش توسعه و دگرگونی های اجتماعی است و برای همه ی ما اسباب افتخار است که شما قبول کردید تا راجع به توسعه از نگاه تفسیرگرایی صحبت کنید. در خدمت شما هستیم.
دکتر تنهایی: خوشحال هستم که در خدمت شما هستم و باعث افتخار است که توسط گروه توسعه دعوت شدم. با توجه به اینکه من در دو حوزه ی عمده در جامعه شناسی کار کرده ام، زمانی که قرار باشد در هر کدام از این دو حوزه گفتگو شود، قطعا با کمال میل قبول کرده و می روم. حوزه ی جامعه شناسی تفسیری و حوزه ی جامعه شناسی نظری از مهم ترین حوزه های علایق من بوده که کار کرده ام. از اینکه در این گفتگوها با مخاطبان جدید آشنا شوم سبب خشنودی من است. توسعه از دیدگاه جامعه شناسی تفسیری مبتنی بر برخی شایعات است که اساسا در مورد جامعه شناسی تفسیری بوده است. همانطور که می دانید کتب جامعه شناسان تفسیرگرایی بخصوص تفسیرگرایان امریکایی که من آن ها را از جامعه شناسان اروپایی و آلمانی جدا کرده ام، خیلی در ایران منتشر نشده و روی آن ها کار نشده است. کتاب هایی هم که درباره ی جامعه شناسی تفسیری نوشته شده، اغلب با کج خوانی همراه است. بویژه کارهای کرایب و ریتزر چنین است. شاید این بیشترین سوال را ایجاد کند که جامعه شناسی تفسیری که راجع به کنش حرف می زند و کنش هم که فرایندی ذهنی و فردی است اصلا ربطی به توسعه و دگرگونی اجتماعی و تاریخ ندارد. حتی یادم است که در دفاعیه ی دکتری، یکی از داوران راجع به این بحث می کرد که بحث ساختار قدرت را اساسا مید یا بلومر چگونه دیده است؟ تصور رایج همان تصوری است که زایتلین ایجاد کرد و پس از آن آقای دکتر ادیبی آن را به زبان فارسی منتقل کرد. بعد از آن هم کارهای آقای ریتزر هم این تصور را بیشتر منتشر کرد که جامعه شناسی تفسیری، یک جامعه شناسی ناساخت گراست. به تعبیری که آقای دکتر ادیبی نوشته اند جامعه شناسی تفسیری ساختی نگاه نمی کند یا ساخت را نفی می کند. این باعث می شود که خیلی از نکات گفته شود تا شبهات مرتفع گردد. بنابراین من سعی می کنم با توجه به زمانی که در اختیارم است، مختصری راجع به هستی شناسی جامعه شناسی تفسیری بگویم که متوجه چه نکاتی در باب توسعه است. توسعه را چگونه تعریف می کند، چه شاخص هایی برای توسعه دارد و روش مطالعاتی آن درباره ی توسعه چیست، چه کسانی در حوزه ی جامعه شناسی تفسیری قرار گرفته اند که در مورد توسعه کار کرده اند. بخصوص بخشی از جامعه شناسی تفسیری که به نام جامعه شناسی تفسیری امریکایی است و اساسا با هربرت مید شروع می شود، با هربرت بلومر گسترش پیدا می کند و به گافمن می رسد. من هم یکی از شاگردان بلومر هستم که عمرم را یا شاگرد بلومر بودم یا در وصف و بحث های بلومر سپری کردم، بیشتر مایل هستم به این بخش بپردازم و به شما منتقل کنم.
هستی شناسی جامعه شناسی تفسیری دست کم در باب ارتباطی که با مفهوم توسعه می تواند داشته باشد، اگر توسعه را مترادف با development قرار دهیم، اگرچه در برخی از متون progress آمده است. مثلا در کارهای development که تعریف شده با differentiation است و حتی functional at structural differentiation آمده است، بیشتر متمایل به این سمت است که معنای progress را هم بدهد یا evolution که آن را جرج هربرت مید دائم به کار می برد. تعریف و تصوری که در ایران وجود دارد از تکامل به عنوان یک رشدی که به سمت مکارم اخلاقی پیش می رود، حتما نیست. evolution دقیقا به معنایی که داروین به کار می برد، است و بنابراین نوعی comparison یا همسنجی بود که در تحلیل های مید بین social physiologic و social evolution وجود دارد که بنابراین ارتباط بین اینها را این همانی می کند و تحلیل می کند. در حقیقت progress یا development بر دو اصل اساسی در تبارشناسی جامعه شناسی تفسیری استوار است. یکی مفهوم دیالکتیک به عنوان یک بحث روش شناختی و هستی شناختی و یکی هم فرایندگرایی یا پرسسوالیسم است. به اعتباری بنابر بحث های هستی شناسی، تفسیرگرایان جهان را فرایندی می دانند که بر اساس تفکیک یافتگی که دائم به طرف برآمدن و شدن است. پس از یک سو واقعیتی وجود دارد به نام فرایند تفکیک یافتگی که بر اساس قواعد دیالکتیکی حرکت می کند و بنابراین تغییر دادن، تغییر پیدا کردن، گذار کردن و حرکت کردن از جوهره ی اصلی تاریخ تمدن و جوامع بشری به حساب می آید. فقط یک جمله در اینجا اضافه کنم که زمانی که ما راجع به دیالکتیک بحث می کنیم، الزاما راجع به دیالکتیک هگلی بحث نمی کنیم. دیالکتیک ما تحت نام های متفاوتی که بخصوص در کتاب جامعه شناسی نظری دیالکتیک چنداسلوبی است. بنیان دیالکتیک های چنداسلوبی را ما از مارکس به این طرف داریم. من خودم در تحلیل های خودم معتقدم که دیالکتیک مارکس چنداسلوبی است. مارکس با دیالکتیک هگلی و قطبی شروع می کند، ولی در ادامه خیلی فراتر از دیالکتیک هگل پیش می رود. در میان جامعه شناسان کسانی را داریم تا به ژرژ گورویچ فرانسوی می رسد. متاسفانه دانشجویان علوم اجتماعی در ایران کارهای گورویچ را دنبال نکرده اند و نمی خوانند و دیالکتیک چنداسلوبی را که ایشان مطرح کرده است و خودش ادعا می کند از کولی و جرج هربرت مید گرفته است. این هم خود نشان دهنده ی این است که تاثیر مفهوم دیالکتیک در جامعه شناسی تفسیرگرایی امریکایی چقدر عمیق و بنیادین است و حالا به چه دلایلی در امریکا خیلی توصیف نمی شود، در ایران توصیف نمی شود، گورویچ در فرانسه می گوید و با اینکه کتاب دیالکتیک گورویچ چاپ می شود، اما خوانده نمی شود. هر وقت که می گوییم دیالکتیک، بحث این است که تز چیست و آنتی تز چیست. در حالی که در دیالکتیک های چنداسلوبی اصلا تز و آنتی تزی وجود ندارد. بلکه دو عنصر زمینه های ذهنی و عینی وجود دارد که اینها در هم interact (کنش متقابل) می کنند و این interaction (کنش متقابل) به برآیندهایی می رسد که دائم نو به نو می شود. بنابراین بر اساس این دو تبار فرایندگرایی و دیالکتیک، ما معتقدیم که توسعه به معنای development جزئی از گوهر تاریخ بشر است. جزئی از حرکت های طبیعی تاریخ تمدن و جوامع بشری است. چیزی که ما بخواهیم به آن اضافه کنیم یا بخواهیم تحریکش کنیم، است. بنابراین جامعه خود به خود در حال differentiation است. منتها این differentiation می تواند در دوره های مختلفی تندتر شود یا کندتر شود و جهت یافتگی پیدا کند. به اعتباری ما از ابتدا یک دیالکتیک چنداسلوبی داریم که عنصر ذهنی در برابر عنصر عینی قرار گرفته است. بعد عینی ما محیط و طبیعت است. دنیایی که به قول بلومر ما در آن زندگی می کنیم و عمل می کنیم و کنش می کنیم. این دنیا شامل موارد زیادی می شود. هم دنیای طبیعی ما و هم دنیای اقتصادی و اجتماعی ماست و هم دنیای جغرافیایی ماست و هر چه که در آن محیط می تواند روی کنش ما تاثیرگذار باشد. عنصر ذهنی هم عاملیت انسان است. بنابراین دیالکتیک تاریخ و دیالکتیک جوامع یعنی برآیندی از شدن یا interaction بین دنیای ذهنی و دنیای عینی است. حالا از این کنش متقابل چه چیز حاصل می شود؟ هیچ چیزی پیشاتجربه تعریف نشده است. در حقیقت در فرایند تجربه ی هر روزه و هر ساله و هر ماهه برآیندهایی نو به نو به وجود می آید که نمی توان پیش بینی کرد. بنابراین تاریخ دیالکتیک برخلاف دیالکتیسین های قبلی از پیش تعریف نشده است، تجربه ی روز به روز و تجربه ی نو به نو به ما نشان می دهد که این جامعه به کدام سو حرکت می کند و چه عواملی در آن دخالت می کنند. این عوامل را گفتم که هم می توانند عناصر ذهنی باشند یعنی عاملیت انسان و هم می تواند عناصر عینی باشد یعنی عناصر فیزیکی یا طبیعی. بنابراین اساسا دید و چشم انداز جامعه شناسی تفسیری به تعبیری که ذکر شده، اساسا ذهنی نیست و اساسا فردی نیست. متاسفانه در ادبیات جامعه شناسی ایران تا سخن از کنش به میان می آید، گفته می شود که کنش ذهنی است و کنش فردی است. و کنش مبنای مطالعات خرد است. این القائاتی است که ریتزر در جامعه شناسی ایران کرده است و بر این اساس جامعه شناسان کلان موضوع مطالعه شان large scale organization است. در صورتی که تفسیرگراها و پدیدارشناسان مطالعاتشان action یا social action است. سه ایراد را که در انتقاد علیه ادبیات تفسیرگرایی به کار رفته و در عین حال می توان بنیان حرف ما را هم توضیح دهد را به صورت مختصر می گویم تا از بحث هستی شناسی به بحث روش شناسی برویم.
آیا کنش واقعا ذهنی است؟ در هیچ متن تفسیرگرایانه از دیدگاه خودشان (تفسیرگرایان) چنین چیزی وجود ندارد. این کج فهمی در میان شارحینی است که دست کم می توانم حداقل آن را در میان چند نفر نشان دهم. یکی از آن ها ریتزر است و امروز نشان خواهم داد که کتب بلومر را اساسا درست نخوانده اند. کنش واژه ای فارسی در برابر action است. action اساسا عملی است که اتفاق می افتد، نه عمل غریزی یا عادتی. عملی که بر اساس آگاهی و انتخاب انسان اتفاق می افتد. آنچه که در ذهن انسان یعنی جریان فهمیدن است، همان چیزی است که وبر هم قبلا گفته است. فهم از چیز فهم شده. در حقیقت در اینجا یک دیالکتیک دیگر هم وجود دارد. چیز فهم شده یک واقعیت عینی است و فهم ما از چیز فهم شده یک واقعیت ذهنی است. دیالکتیک این دو تفهم است و این تفهم مبنای کنش است. بنابراین کنش هیچ گاه ذهنی نیست. به تعبیر درست دیالکتیکی است. یعنی برآیندی از ذهن و عین است. وبر هم این حرف را برای اولین بار نمی زند. این باز می گردد به تقابل سوژه و ابژه ای که مارکس مطرح می کند و اساسا وبر هیچ گاه ضد مارکس نبود. بلکه دنبال کننده ی مارکس بود، منتها این را نمی توانست راحت بگوید. یک پرهیز سیاسی بود که بحث آن جداست. بنابراین حالا می توان کنش را ذهنی دانست؟ action یعنی کنیدن که من این ترجمه را برایش گذاشته ام. البته واحد action را کنش می گوییم و واحد acting unit را کنیدن می گوییم. کنیدن یعنی عمل کردن و انجام دادن. رفتن، گفتن، خوردن، خوابیدن، سخن گفتن، سخن شنیدن و همه ی اینها action است. با چه تعبیری آقایان در کتابهایشان می نویسند و در کلاس هایشان می گویند که کنش ذهنی است. یعنی چه که ذهنی است؟ اینها اصلا خودشان متوجه هستند که چه می گویند؟ اگر کنش ذهنی است که نباید در رفتار overt (عینی) دیده شود. فرایندی ذهنی است که در رفتار عینی دیده نشود. وقتی کنش را صرف عملی می دانیم که البته بر مبنای تفهم و تفسیر است، ولی آن چیزی که اندازه گیری و آزمون می شود، این کنیدن و کنش چیزی بیرونی است. این را چگ.نه می توان ذهنی دانست. واقعا تاریخ جامعه شناسی ما را راجع به این مطلب چه می کوید؟ به چه تعبیری در کلاس ها می گوییم کنش ذهنی است؟ آیا بلومر گفته یا مید گفته است؟ وبر یا سمیل گفته اند؟ واقعا چه کسی این را گفته است؟ کجا متنی داریم که اینها گفته باشند کنش از نظر ما ذهنی است؟
موضوع دوم، آیا کنش واقعا فردی است؟ گفتیم کنش رفتاری مبتنی بر تفهم یا تفسیر است و انسان انتخاب می کند. کنش الزاما تعریف تفرد ندارد و تعریف منفردانه ندارد. هیچ دیکشنری اینطور تعریف نکرده است. کنش رفتاری است که مبتنی بر تفهم و تفسیر و انتخاب است. پس می تواند فردی یا جمعی باشد. کنش هم می تواند فردی باشد و هم می تواند جمعی باشد. هر کدام از شما تصمیم گرفتید بیایید در این سالن امروز صحبت کنیم. این کنش ها فردی است یعنی خودتان تصمیم گرفتید بیایید. ولی وقتی آمدید، کنش های شما به اصطلاح ما درهم تنیده شده، interlinking of action به وجود آمده است و راه ها و اهداف با هم مشترک شده است. وقتی اینها با هم مشترک شده تبدیل به یک نهاد اجتماعی به نام سالن سخنرانی شده است. در زبان وبر یا مید به این کنش اجتماعی گفته می شود و در زبان بلومر کنش پیوسته است. اصطلاحات ما با هم متفاوت است، چون عناصر پارادایمی ما مختلف است. ولی این بدان معنا نیست که ما ساختی به عنوان ساخت کلاس را قبول نداشته باشیم. این ساخت وجود دارد، اما این ساخت فقط ساخت نیست بلکه عاملیت کنشگر هم همراه آن است. عاملیت کنشگر به تنهایی هیچ است و اصلا صورت خارجی ندارد. عاملیت تنها در صورت های مشترکش دیده می شود. به عبارتی بلومر در نهایت می گوید یگانگی ساخت و عاملیت. یعنی اینها دو واقعیت نیستند. مثالی که مید در برابر دورکهیم می زند و من این را در صفحات 72 و 73 کتاب مدرنیته ی در گذار ذکر کرده ام، سیستم به ما فشارآوری می کند، وجدان جمعی بر ما فشارآوری می کند، سیستم به ما تحمیل می کند که چه کاری بکنیم و چه کاری نکنیم و ما تحت این به اصطلاح اجتماعی شدنمان که در حقیقت نوعی سوسیالیسم (socialism) است و در واقع socialization به معنای تفسیری آن نیست. یعنی اجتماعی کردن به زبان فارسی نه اجتماعی شدن. یعنی زمانی که سیستم ما را اجتماعی می کند، ما تحت فشار به سویی کشیده می شویم. حالا مید در برابر چه می گوید؟ مید می گوید این سیستم فشار وارد می کند، ما را تحت تعین می آورد اما این ما هستیم که اجازه می دهیم تا سیستم بر ما حاکمیت پیدا کند. ما می توانیم اجازه ندهیم. اگر ما این اجازه را به سیستم ندهیم، چه اتفاقی می افتد؟ از نظر دورکهیمی ها این نابهنجاری است، اما ما می گوییم این کنش است. تفاوت در اینجاست که ما کنش را حتی اگر خلاف سیستم هم باشد کنش می دانیم، اما انسجام گراها آن را نابهنجاری می دانند. بنابراین کنش فردی که موضوع مطالعات روانشناسی است، واقعیت جامعه ی بشری است. اما جامعه شناسان بخش هایی از کنش فردی را مطالعه می کنند که در هم تنیدگی داشته باشد. یعنی راه ها و اهداف مشترکی را دنبال کند و روح جمعی بر آن حاکم باشد. این را باید در مفهوم کنش پیوسته توضیح دهیم. ما پنج ویژگی برای کنش پیوسته قائل هستیم که نشان می دهد کنش پیوسته همان مفهوم ساختاری را دارد که شما در دورکهیم و پارسنز می شناسید. منتها ما یک مفهوم در هم تنیده ای در اینجا داریم به عنوان عنصر ذهنی یا عاملیت کنشگر در سیستم که آنها ندارند و در پارسنز هم که هست، پارسنز نمی داند که cultural personality را کجای سیستم قرار دهد که بتواند خودش را نشان دهد. در نهایت cultural personalityتحت احاطه ی cultural system قرار می گیرد. در حالی که از نظر جرج هربرت مید همیشه عاملیت در برابر سیستم وزن دارد و همیشه وزن interplay بین آنها وجود دارد و به این معناست که این کنش می تواند کنش باشد نه رفتار. این کنش به این معنا که من انتخاب می کنم به این سالن بیایم و شما انتخاب می کنید تا به این سالن نیایید نسبت به هم فرق می کند. سیستم چون فشار می آورد، بنابراین فشارش روی همه ثابت است، بنابراین رفتارها مثل هم است و همسان است. بنابراین این کنش نیست و رفتار اجتماعی است. اما جامعه شناسی تفسیری می گوید این سیستم فشار می آورد و برخی انتخاب می کنند مقاومت کنند، برخی انتخاب می کنند که متابعت کنند، برخی انتخاب می کنند بگریزند و فرار کنند و مهاجرت کنند و هر اتفاق دیگری که ممکن است بیفتد.
مثال ساده ی دیگری می زنم. در سال 88 در کشور انتخابات شد. حدود 40 میلیون نفر باید در انتخابات شرکت می کردند. اگر کنش فردی بود، باید ما 40 میلیون کنش می داشتیم، چنین تصوری ابلهانه است. کنش هایی که افراد در خانه ی خود نشستند و می خواهند تصمیم بگیرند که بیایند در انتخابات شرکت کنند یا نکنند، کنش هایی فردی است که ربطی هم به مطالعات اجتماعی ندارد. اما زمانی که مردم از خانه بیرون می آیند تا بروند پای صندوق ها ما شش طیف جمعیتی بیشتر نداریم. کسانی که به موسوس رای دادند، کسانی که به کروبی رای دادند، کسانی که به رضایی رای دادند، کسانی که به احمدی نژاد رای دادند، کسانی که نام های بی ربط نوشتند یا اصلا ننوشتند و کسانی که اصلا رای ندادند. پس 40 میلیون نفر 6 نوع کنش اجتماعی داشتند نه 40 میلیون کنش منفردانه. 6 نوع کنش اجتماعی که در اصطلاحات بلومر کنش پیوسته می گوییم. این بدان معنی است که کنش در ذات خودش افتراقی است، یعنی متفاوت بین افراد است. ما به عنوان افراد، کنش هایمان با هم فرق می کند. اما زمانی که این کنش های ما interlinkage شد، گروه های ما با هم متفاوت می شود. بنابراین ذات کنش فردی نیست، اما ذات کنش افتراقی است.
اما نکته ی سوم که بخصوص آقای ریتزر می فرمایند که مبنای مطالعات خردگرایان به این دلیل که کنش است و کنش هم فردی و ذهنی است، بنابراین اینها خردگرا هستند. تفسیرگرایان و پدیدارشناسان مبنایشان کنش است. بدین معنا خرد هستند. اما آنهایی که کلان هستند چون سیستم را بررسی می کنند، مبنای مطالعاتشان large scale organization یعنی سازمان های بزرگساخت است. این را در کتاب جامعه شناسی نظری با شماره ی صفحه سند داده ام. باعث تاسف است که من این را اینجا اعلام کنم، 30 تا 40 سال پیش از آنکه ریتزر شروع به کتاب نوشتن کند، بلومر در کتاب خود برای اولین بار این اصطلاح را به کار برده است و این نشان می دهد که ریتزر کتاب بلومر را اساسا نخوانده است. بنابراین مبنای مطالعاتی بلومر که در کتاب خودش هم می گوید که large scale organization است و بسیاری از نظریه پردازان هم این را می گویند. در حالی که ریتزر اعلام می کند کسانی که large scale organization را مبنا قرار نمی دهند، کنش را مبنا قرار داده اند و مطالعاتشان خرد است و خردگرا هستند. این یعنی چه؟ این ندانم کاری است که در ایران هم تنها کتاب های ریتزر مبنا قرار گرفته است. در حقیقت نسل به نسل تعبیر و تفسیری که از جامعه شناسان و آموزشی که از جامعه شناسان بخصوص تفسیرگرایان ارائه می شود، کاملا مخدوش است.
بنابراین در هستی شناسی تفسیرگرایی جامعه تفکیک یافتگی های اجتماعی ای است که بر اساس تقسیم کار اجتماعی با همراهی عاملیت کنشگر برآیندی را می سازد که دائم در حال تکامل، برآمدن و شدن است. به معنای فرایندگرایی و به معنای دیالکتیک گرایی. این بحث هستی شناسی ماست. بنابراین کنش مبنای مطالعه ی ماست، اما نه کنش فردی. در اصطلاحات مید و وبر کنش اجتماعی و در اصطلاح بلومر کنش پیوسته(joint action) است. ویژگی سوم کنش پیوسته به معنای بلومری نمی تواند وجود داشته باشد مگر آنکه در پروسه ی تاریخی آن مطالعه شود. این یکی از شرایط بلومر است. کنش پیوسته نمی تواند خارج از فرایند تاریخی آن مطالعه شود. ویژگی چهارم آن این است که کنش پیوسته به عنوان فرایندی است که نظم، تکرارپذیری و ثبات را در جامعه نشان می دهد. اما نه ثبات مطلق را، ثباتی که هر روز ممکن است نو به نو شود. آنچه که ما را از دورکهیمی ها و مارکسیست ها متفاوت می کند، این است که ما در هر لحظه ای که کنش می کنیم چه فردی، چه اجتماعی و چه به طور پیوسته هر لحظه کنش ما reproduction است، نه فقط یک کنش. بازسازی کنش است. act constructing در دهه ی 40 در کتاب های جامعه شناسی در کتاب های بلومر آمد. پس از آن در کتاب های پیتر برگر وارد شد و بعد از آن با برسازی کنش تعریف شد. ولی فرایندش این است. قضیه ی سوم بلومر همان برسازی کنش است. act constructing و act construction یعنی ما روبروی هم قرار گرفتیم و سعی می کنیم با هم بسازیم. ما تاریخ را تغییر می دهیم و تاریخ هم ما را تغییر می دهد. تاریخ به ما مهر می زند، ما هم به تاریخ مهر می زنیم. عوامل گراین معتقدند که تاریخ است که به ما مهر می زند، ما معتقدیم علاوه بر مهری که تاریخ بر ما می زند، ما هم بر تاریخ مهر می زنیم. این رابطه، رابطه ای متقابل است. این دیالکتیک تاریخی ماست. به این معنا من تبار تفسیرگراها را از مارکس شروع می کنم.
مارکس را من 15 یا 20 سال پیش، زمانی که کتاب درآمدی بر مکاتب را برای اولین بار در ایران چاپ می کردم، فکر می کردم که عوامل گراست. امروز در حدود 5 سال است که با شهامت می گویم که من اشتباه می کردم. من مارکس را تفسیرگرا می دانم که نوع تفسیرگرایی او آلمانی است. من از استادانم از مارکس بگیرم تا بلومر یاد گرفته ام که هر وقت اشتباه کردم، بگویم اشتباه کردم. این اشکالی ندارد، علم یعنی تجدیدنظر، بخوانیم، بیشتر بفهمیم و تغییر دهیم. بنابراین من مارکس را تبار اصلی تفسیرگرایی می دانم که از نوع آلمانی است. بعد به سیمل و وبر می رسیم که سیمل را هم من آلمانی می دانم. گرچه آلمان جزء اروپاست، اما پارادایم تفسیرگرایی اروپایی نه به دلیل جغرافیایی بلکه به دلیل معرفت شناسی از آلمانی ها جداست. من وبر و پارسنز و کولی که امریکایی هستند را در تفسیرگرایی اروپایی قرار می دهم. اما تفسیرگرایی امریکایی با هربرت مید و پس از او هربرت بلومر آغاز می شود.
برویم سراغ توسعه. توسعه از نظر مید چیست؟ ما در وبر داریم. توسعه از نظر وبر این است که فهم از چیز فهم شده نوعی اقتدار ایجاد می کند و اقتدار از جوامع سنتی شروع می شود و به جوامع عقلانی می رسد. هیچ وقت عکس این قضیه اتفاق نمی افتد. این تفکیک یافتگی هست، وقتی که آدم ها قدرت دریافتشان نسبت به جمعیت، سلسله مراتب قدرت تغییر پیدا می کند، روابط حاکم بر محکوم تغییر می کند، ابتدا در سه دوره به گونه ای که بندیکس توضیح می دهد، اقتدار سنتی به پاتریمونالی و از پاتریمونالی به سلطانی حرکت می کند و بعد حالت های personalization به impersonalization تبدیل می شود و ما به بروکراسی می رسیم تا به عقلانیت جوامع مدرن برسیم. کریسما هم دوره ای است که بین این دو اتفاق می افتد.
سیمل کار قشنگی کرده و وبر از آن غفلت کرده، ولی مید این کار را دنبال می کند، عنصر سوم است. عنصر سوم در هندسه ی سیملی نکته ی بسیار قشنگی است. ولی متاسفانه یک مثالی سیمل زده است که می گوید وقتی پدر و مادری اختلاف پیدا می کنند، با ورود بچه اختلافشان حل می شود. این عنصر، عنصر سوم است و تصور باطلی در جامعه شناسی ایران حاصل شده است که بنابراین سیمل خرد است. اما نقش پول، نقش غریبه و همین نقش عنصر سوم را در نظریه های سیمل دنبال نکرده اند. ما عنصر سوم را چگونه تعریف می کنیم؟ در یک زمینه ی مثالی عنصر سوم فرزندی است که به دنیا می آید و رابطه ی اینها را میانجیگری می کند. اما عنصر سوم می تواند اسخف ها و بارون ها و کشیشی ها باشند که بین پادشاه و ملت میانجیگری می کنند. اینها مثال خود سیمل هستند. چرا ما آن را مورد توجه قرار نمی دهیم و فقط مثال بچه را دقت داریم. شاید واقعا نخواندیم یا خواندیم اما نمی گوییم که این خیانت است. اگر نخوانده ایم و نمی گوییم که خب آن هم زشت است. به هر حال ما به عنوان رابط نسل قدیم و نسل جدید مسئول هستیم و وجدان داریم. مسئول هستیم در مورد آموخته هایی که باید به نسل جدید منتقل کنیم. آیا واقعا سیمل خرد است. وقتی راجع به غریبه بحث می کند، راجع به غربت انسان بحث می کند، راجع به واسطه ی پول بحث می کند، پول چه رابطه ی فردی یا خردی را می تواند توضیح دهد. آیا واقعا تصور این ایت که مفهوم شهر از نظر سیمل یک مفهوم خردگرایانه است؟ قصد ندارم بحث خرد و کلان را توضیح دهم. فقط قصدم این است که بگویم شبهه فراوان است.
عنصر سوم سیمل را مید می گیرد. عنصر سوم تغییر یا تفاوت تفکیک یافتگی در نظام سیملی است که از هندسه ی دوتایی است به هندسه ی سه تایی. Dyadic به triadic. یعنی وقتی عنصر سوم اضافه شود یک میانجیگری انجام می گیرد که این میانجیگری تکامل را رونق می دهد. بنابراین وقتی روابط متقابل بین dyadicها یعنی پادشاه و مردم محکم بسته شود، عنصر سومی می تواند این روابط را به جریان بیندازد. این عنصر سوم می تواند حزب کارگر باشد. مثلا فرض کنید بین دولت امریکا و توده ی مردم، اتحادیه ها، احزاب، سندیکاها همه عنصر سوم به حساب می آیند که هیچ جنبه ی فردی ندارد. نه در ادبیات سیمل و نه در میان شارحینی که راجع به سیمل بحث کرده اند. این بدبختی متوجه دو جامعه شناس بزرگ شده است. یکی سیمل است و دیگری جرج هربرت مید. جرج هربرت مید هم اولین بار که مثال می زند راجع به یک مادر و فرزندانش حرف می زند یا بچه ها که قایم باشک بازی می کنند یا افرادی که بیس بال بازی می کنند. مید این مثال ها را می زند و دکتر امیرحسین آریان پور در کتاب آگ برن و نیم کف که استاد بنده نه به طور فیزیکی بلکه معنوی که ارادت دارم خدمت ایشان و نمی دانم چرا نامشان در میان دانشجویان جامعه شناسی فراموش شده است، توضیح می دهد. من در کتاب خودم سند دادم و شماره صفحه آوردم، اما همکاران می گویند اینها استنباط های تنهایی است و خودم هم نمی دانم این انکار از سر چیست. کتاب اینجا هست، هر زمان که بخواهید برایتان از کتاب مید می خوانم که راجع به تکامل و توسعه و تفکیک یافتگی چه چیزهایی گفته است. ایشان هم همین مثال را می زند و در ادامه ی کار می گوید که من اینها را توضیح دادم، اما اینها را می توان در کلان و قبایل به کار برد. وی خودش تحلیل می کند که من می خواهم بخشی از تحلیل مید را امروز برایتان بگویم که راجع به دولت پادشاهی یا مونارشی صحبت می کند، راجع بع امپراطوری روم صحبت می کند، راجع به قرون وسطی و مسیحیت صحبت می کند و بعد راجع به دوران مدرن و نشان می دهد که چطور self می تواند در این سه چهار دوره نقش های متفاوتی داشته باشد. یعنی طوری که تصور می شود که مید تنها راجع به خودهای پراکنده یا خودهای معلق در فضا طوری که آقایان و خانمها تدریس می کنند یا متاسفانه در کتاب ها و جزواتشان می نوسیند، نیست. مید راجع به تمدن اروپا بحث می کند که چطور از مونارشی با یک شیوه ی مدیریتی حرکت می کند تا به دنیای مدرن برسد. دقیقا خط می کشد، دنیای پیشامدرن، دنیایی است که بر اساس تسلط me، تسلط هنجارهای اجتماعی بر انسان است. بنابراین میدان individuality یا فردیت کم است. ولی در جوامع مدرن به دلیل اینکه me حاکمیت ندارد و نظام I حاکمیت دارد، فردیت انسان رشد پیدا می کند. بنابراین در دنیای باستانی و در دنیای ابتدایی و دنیای سنتی تعصب و درگیری وجود دارد. ولی در دنیای مدرن آزادی است. پس توسعه یعنی چه؟ شاخص های توسعه چیست؟ رشد اقتصادی است، می تواند باشد این هم جزئی از دیالکتیک ماست. رشد تکنولوژی هم جزئی از دیالکتیک ماست. اینها همه جزء محیط ما هستند. اما اینها همه شاخص هایی هستند که در یک سو قرار دارند و اینکه انسان بتواند از فضای پیشامدرن me به فضای مدرن I حرکت کند، مهم ترین شاخص توسعه و تکامل است. یعنی حرکت از دوران اقتدار سنتی به دوران حرکت عقلانی. یعنی از هندسه ی دو تایی سیمل به هندسه ی سه تایی سیمل. حالا این چگونه ممکن می شود؟ من یک تحلیل کوتاهی برای شما می خواهم بکنم که باز هم به عنوان یک خاطره یا گله عرض می کنم که انشاالله برسد به گوش استادی که این حرف را زده بودند. وقتی که من این تحلیل را کرده بودم، ایشان گفته بودند که ما هم شیکاگو رفتیم ولی این حرف ها را نشنیدیم. البته این مشکل آن هاست که این حرف ها را نشنیدند.
از نظر مید فرایند تکامل عبارت است از یک رابطه ی دیالکتیکی میان عاملیت انسان یعنی درک معانی و ویژگی های تاریخی که این را در شکل تقسیم کار توضیح می دهد. اما شیوه ی تحلیل تقسیم کار از نظر مید شیوه ی role taking است. من برای برخی دانشجویان که ممکن است role taking را ندانند، ابتدا role taking را توضیح می دهم. بعد به سراغ شیوه ی تکاملی می روم. شیوه های تکاملی مید را خیلی خلاصه می گویم و بعد راجع به گروه های ذی نفوذ، سلسله مراتب قدرت و شیوه ی تولیدی بلومر هم چند کلمه ای برایتان می گویم. چون برایتان جالب خواهد بود که هربرت بلومر معتقد است که ویژگی جهان صنعتی، تحول شیوه ی تولیدی این جوامع است. حتما همه تعجب خواهند کرد که شیوه ی تولیدی چه ربطی به کنش دارد. شیوه ی تولیدی دقیقا همان کنش پیوسته است، منتها وقتی که ما تعریف کنش پیوسته را بفهمیم، متوجه می شویم که شیوه ی تولیدی هم که مارکس از آن استفاده کرد و پس از مارکس همه این اصطلاح را ترک کردند و تنها جامعه شناسی که در میان جامعه شناسان امریکایی به صراحت این واژه را به کار برد هربرت بلومر بود. اما این را هم به عنوان کنش پیوسته می دانست.
role taking با role playing تفاوت دارد. role taking یعنی ما نظام تقسیم کار را دریافت می کنیم، یعنی ادراک می کنیم و می فهمیم. ولی نه اینکه اجرا کنیم. در role taking ما اجرا نمی کنیم. Taking به معنای گرفتن نیست، به معنای فهمیدن است. در فارسی هم می گوییم که گرفتی چی گفتم؟ نقش گیری در حقیقت مهم ترین عنصری است که در نظریه ی مید، نظریه ی وی را از تمام نظریه های ساختاری و سیستمی جدا می کند. اما متاسفانه با کمال ارادت و اخلاصی که به جناب آقای ثلاثی دارم و ایشان واقعا خدمت بزرگی به عرصه ی ترجمه کرده است. ایشان را من ببینم نمی شناسم، اما بسیار دوستش دارم، متاسفانه ترجمه ای که از این واژه کرده است باعث شده تا تمام تفکر مید به هم بریزد. ایشان به جای اینکه role taking را نقش گیری ترجمه کند، واژه ی ایفای نقش را به جای این اصطلاح گذاشته است. نقش گیری ایفای نقش نیست، نقش گیری ادراک نقش است. تا اجرای نقش پروسه ی دیگری اتفاق می افتد. این پروسه ای است که جامعه شناسان ساخت گرا به آن توجه نکرده اند. حالا تفسیرگرایی با reflexive بودن self به آن توجه می کند. ما اگر این را پاک کنیم تمام صورت مسئله پاک شده است. البته آقای دکتر بهرنگ صدیقی قول داده تا در ترجمه های بعدی هم I را من فاعلی ترجمه نکند و هم me را من مفعولی ترجمه نکند. چون مید خودش می گوید و زبان مید این گونه است: me or social me و I or organic I . من به دو تعبیر می گویم این ترجمه ها اشتباه است. هم می گویم که I من فاعلی نیست و me من مفعولی نیست. ولی به زبان اسنادی بگویم، وقتی کتاب مید خوانده می شود، اینجا در خدمتتان هستم، هر کس شک داشت به او نشان می دهم. وقتی مید می گوید me or social me و I or organic I ما چه حقی داریم که من فاعلی و من مفعولی ترجمه کنیم. هر کسی که ترم اول انگلیسی را بخواند می داند که I ضمیر فاعلی انگلیسی است و me ضمیر مفعولی انگلیسی. اما در کتاب مید این معنا را نمی دهد. خودش به صراحت این را می گوید. me or social me ،وقتی می گوید من اجتماعی چرا باید من مفعولی ترجمه کنیم. اینها خطاهایی است که ممکن است را بیشتر در فهم جامعه شناسی تفسیری دچار خطا کند.
حالا role taking یعنی چه؟ یعنی من می آیم خدمت جناب آقای دکتر زاهدی می رسم، قبل از اینکه خدمت ایشان برسم ابتدا منش ایشان را، خصلت ایشان را، نقش ایشان را تصور می کنم، بعد نقش خودم در برابر ایشان را هم تصور می کنم و سعی می کنم تا درک کنم نقش ایشان را و همین طور نقش خودم را درک کنم و نقش تمام کسانی که در این موقعیت مربوط به این بازی نقش می شوند، همه ی اینها را که خوب درک کردم، بعد وارد قضیه ی سوم بلومر می شوم و فکر می کنم که اصلا می خواهم کنش کنم یا نمی خواهم. شاید اصلا نخواهم، شاید بروم بیرون و شاید هم کنش کنم. پس اجرای نقش موکول به ادراک نقش است. بنابراین شما هر نقشی را بخواهید در زندگی خودتان انجام دهید، غریزی و عادتی نیست. بلکه کنشی است. مادر هستید، هنرپیشه هستید، معلم هستید، قمارباز هستید، روحانی هستید، هر چه که هستید اول نقش گیری می کنید. با چه کسی می خواهید کار کنید، در چه موقعیتی کار می کنید، در چه موقعیتی کنش می کنید. به نسبت آن موقعیت ادراکات خود را و به اصطلاح بلومر lines of action را در ذهنتان assemble می کنید تا ببینید که چگونه باید رویکرد خودتان را نشان دهید. بعد هر کاری که بکنید، کنش بکنید یا کنش نکنید، باز هم کنش کرده اید. کنش خود را معلق بکنید، انجام کنش را به تعویق بیندازید، موافقت کنید یا مخالفت کنید، سکوت کنید در هر صورت کنش کردید. این تصمیم شماست. اینجاست که ما می گوییم یکی از تبارهای فلسفی ما مفهوم فلسفی اگزیستانسیالیسم است. انتخاب بشر جزئی از گوهر کنش انسان است، ما انتخاب می کنیم و چیزی جز انتخاب نیست. همان حرفی که مارکس گفت. انسان چیزی بیشتر از یک طرح برای تولید کردن، خلق کردن یا آفریدن نیست. بقیه به ویژگی ها و ضرورت های تاریخی باز می گردد که انسان در آن قرار می گیرد، دیالکتیک بین ان چیزی که طرح آدمی از شدن است و فرصت ها و ضرورت های اقتصادی و اجتماعی که پیرامون انسان است. حالا ما ادراک می کنیم، چه چیزی را ادراک می کنیم، ما تقسیم کار را ادراک می کنیم. در نظام جرج هربرت مید، ادراک نقش خارج از نظام تقسیم کار ممکن نیست. خارج از قلمرو تقسیم کار ممکن نیست. چطور ایشان را روانشناس می دانند، دلیلش برای من کاملا روشن است. چون تئوری نقش گیری (role taking) در هیچکدام از کتاب های فارسی ابدا توضیح داده نشده است.
ما role taking می کنیم یعنی محیط اجتماعی اقتصادی خودمان را درک می کنیم. در نظر بگیرید تمام کنشگران درگیر در صحنه ی عمل را در نظر می گیریم و حالا رفتار خودمان را هم با آن ها در نظر می گیریم وسعی می کنیم به کنش مان ادامه دهیم. پس عاملیت کنشگر هست و عاملیت سیستم و محیط هم هست. اما در بادی امر تکامل تاریخی مید است که انسان زبان ندارد. پس در مرحله ی اول انسان بی زبان است، تقلید می کند. بنابراین role taking نیست و role playing است. کنش نیست و imitating است، تقلید کردن است. این دوره دوره ی اول است. دوره ی non symbolic است، دوره ی نانمادی جامعه است. اما دوره ی symbolic که برایم خیلی جالب است تا برایتان توضیح دهم، از سه دوره ی خاص تشکیل می شود. دوره ی play، دوره ی game و دوره ی دیگر تعمیم یافته. برخی کتاب ها، حتی کتاب های خارجی این مراحل را دو مرحله ذکر کرده اند. Play و game و دیگر تعمیم یافته را که در مرحله ی game آورده اند. برخی شارحین سه مرحله آورده اند، استاد من هربرت بلومر سه مرحله آورده است. چون هم شاگرد مستقیم مید بود و هم سخنگوی او بود، من هم نظر ایشان را تایید می کنم. در عین حال خودم هم به این نتیجه رسیدم و استدلال هم می کنم که چرا دیگرتعمیم یافته با game فرق می کند.
Play چیست؟ اولین مرحله که زبان یاد گرفته شده است و ما می توانیم role taking کنیم. یعنی می توانیم به طور symbolic بفهمیم دیگران چه فکری می کنند، بفهمیم دیگران چه معانی در ذهن دارند و معنای ای که مشترک است بین ما. حالا این معانی را من ادراک می کنم و سعی می کنم تا با آن ها کار کنم. بنابراین ادراک من با شخص مقابلم است. پس ممکن است مادر با فرزندش کار کند، بچه با عروسکش کار کند. این دوره، دوره ی play است. دوره ای که انسان فقط یک نقش بیشتر از نقش خودش می فهمد. هندسه ی دوتایی است و بیشتر از آن نیست. این مثال را مرحوم آریان پور در کتاب آگ برن نیم کف آورده است، ولی مرحوم آریان پور کتاب مید را نخوانده و دیگران هم نرفته اند بخوانند. بنابراین فکر می کنند کل نظریه ی مید یعنی همین بچه و مادر است. در صورتی که بلافاصله بعد از آن می گوید، در صفحات 300 و بخصوص 310 به بعد کتاب mind, self and society گفته است. حالا ما این رابطه را بررسی می کنیم، رابطه ای که در آن فقط یک حاکم است و یک محکوم. یعنی دو تا بیشتر نیست. پادشاه و مردم که به این معنا مهم هستند که متعلق به این حکومت و حاکمیت هستند. مثل مادر و بچه. بنابراین اینجا یک رابطه ی دو تایی است. بنابراین مرحله ی play در دوران خانوادگی ما، در مرحله ی طفولیت ماست. اما در طفولیت تاریخ هم وجود دارد. دوران پادشاهی، دوران بازی play است، یعنی یک حاکم است و بقیه تحت حکومت هستند و اینها به هم وابسته هستند. کمی هم که رشد پیدا کند روابط شخصی اضافه می شود، اگر رشد پیدا کند به شکل عقلانیت که مید مثال می زند به شکل امپراطوری روم باستان در می آید. کسی که امپراطوری روم باستان را تحلیل می کند، گمان نمی کنم که منصفانه باشد که بگوییم تحلیل ها و مطالعاتش خرد هستند. من فقط به این نتیجه می رسم که آقایان بخش هایی از کتاب مید را نخوانده اند و فقط قضاوت کرده اند.
ویژگی و تفاوت ما در توسعه با پوزیتیویست ها یا انسجام گراها یا آن ها که تکنیک های صرفا مادی می گویند، چیست؟ آن ها انباشتگی را ملاک در نظر می گیرند. انباشتگی پول، انباشتگی اقتصاد، انباشتگی تکنولوژی و هر چیز دیگری. اما ما چه چیز را در نظر می گیریم؟ برای ما تفکیک یافتگی نقش ها مهم است. ممکن است دوره ی طفولیت، که رابطه ی بین حاکمیت یگانه و مردم است تا حالا هم ادامه داشته باشد. الان در کشورهای متمدن امروزی ممکن است راه سازی عالی باشد، کامپیوتر را خوب بلد باشند، وضع اقتصاد و سرانه را طوری تنظیم کنند که از سرانه ی ممالک توسعه یافته هم بالاتر برود. اما یک حاکم است و بقیه محکوم. از نظر ما در اینجا توسعه ای اتفاق نیفتاده است. توسعه از نظر ما توسعه ی اجتماعی است. یعنی وقتی که انسان ها بتوانند نقش عاملیت داشته باشند. بنابراین توسعه ی فنی یا تکنولوژیک که باید باشد و بخشی از ضرورت های توسعه یافتگی است، اگر همراه با عاملیت و فاعلیت انسان نباشد، این پس ماندگی، واماندگی و عقب ماندگی در وضعیت های قبلی است. بنابراین آیا مثلا کشور چین با تمام توسعه یافتگی اش در برابر حاکمیت مطلقی که هیچ جنبش مدنی را اجازه نمی دهد، می تواند جزء کشورهای توسعه یافته باشد. ممکن است از نظر جامعه شناسی کمی یا پوزیتیویستی کشوری توسعه یافته باشد، اما از نظر ما چنین نیست. چین در مرحله ی play و خیلی که پیش رفته باشد در مرحله ی game است و بیش از این پیش نرفته است. چون ما تاریخ را با آدمیت آدم یعنی با فاعلیت انسان می شناسیم. تاریخ فقط رشد تکنولوژی نیست، تکنولوژی را چه کسی به وجود آورده است؟ این خیلی نکته ی جالبی است. من از نظر مارکس می گویم. می گویند که مارکس مادی گراست. چون می گوید که زیربنا یا نیروهای تولیدی انسان، طبیعت و ابزار است. حالا خوبست که این جمله ی مارکس را ذکر کنند، برخی که می گویند ابزار و اقتصاد و چیزهایی که اصلا در اقتصاد به معنای مارکسی جایی ندارد. حالا تا به حال از خودمان پرسیدیم که ابزار واقعا کی ابزار شد؟ ابزار را چه کسی ابزار کرد؟ این دانش آدمی نیست که از سنگ افتاده در گوشه ای یک سنگ تیز را می سازد یا انتخاب می کند تا بتواند به عنوان ابزار شکار از آن استفاده کند. آن وقت می شود ابزار بشری. پس اگر ابزار تعیین کننده است، پیش از آن آگاهی انسان است که ابزار را ابزار می کند. یعنی یک سنگی که گوشه ای افتاده است وارد شیوه ی تولیدی ابتدایی انسان می شود یا طبیعت تعیین کننده است، البته که چنین است، اما چه کسی طبیعت را می شناسد و چه کسی می فهمد که یک معدن، معدن نفت است یا اورانیوم است. این برمی گردد به تحلیلی که مارکس از انسان می دهد و به همین دلیل است که ما معتقدیم تا در یک دستگاه نظری تا هستی شناسی از مطالعات یک دستگاه نظری اتفاق نیفتد، هیچ چیز از آن دستگاه نظری تعریف خواهد شد. این را گیدنز و گولدنر هم می گویند و من هم به این اعتقاد دارم که انسان، جامعه و روابط متقابل اینها باید کاملا تعریف شود.
بنابراین جوامع play جوامعی هستند که یک رئیس دارد و بقیه مرئوس هستند و در نمونه هایی که مید به طور واقعی مطرح می کند، تنها یک بار راجع به مادر و دختر حرف زده است. بیش از ده بار راجع به مونارشی، امپراطوری روم باستان، فئودالیزم و کریستانیزم و بعد در دوران مدرن بحث کرده است. من یک ایراد کوچک با کمال تشکری که از ایشان دارم، خدمت دیلینی عرض می کنم، تا جایی که من دیدم دیلینی تنها کتابی است که با انصاف می گوید نظریه ی مید نظریه ی خرد نیست و کلان است، نظریه ی تکامل تاریخی دارد و تمام آنچه که ما شاگردان این مکتب می گوییم را دیلینی می گوید. فقط یک تفاوت ما با دیلینی داریم. دیلینی می گوید در مثال هایی که مید می آورد، مثال های خرد نسبت به مثال های کلان بیشتر است. من خودم زمانی که دانشجو بودم چندین بار این کتاب را خواندم و هر بار هم که انتقاد می شد و مراجعه می کردم، دقیقا عکس قضیه صادق است. مثال بیس بال و مثال مادر و کودک فقط یکی دو مورد اشاره شده است. اما تحلیل هایی که مید راجع به امپراطوری ها، پادشاهی ها و بقیه ی موارد تا رسیدن به دوران مدرن می آورد، بسیار بسیار فراوان تر است. بنابراین باز هم من خوشحال هستم در برابر کتاب هایی مثل کرایب و ریتزر و تالیفات فارسی زبان و دیگران، دیلینی حداقل به یک انصاف تاریخی رسیده است که مید تئوری تکامل تاریخی دارد. نه فقط من، آقایانی هم که شیکاگو نرفته اند، این را شنیده اند. خب این هم بازی play. اما چطور می شود که تکامل صورت می گیرد؟ differentiation زیاد می شود. ذهن انسان بیخود رشد پیدا نمی کند، عاملیت ملاک نیست، عاملیت ذهن انسان ملاک نیست. تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار باید به وجود بیاید، بعد کنش متقابل بین فهم آدمی و این تفکیک یافتگی رشد پیدا کند تا ما از مرحله ی play به مرحله ی game برسیم. مثال خرد او مثال بیس بال، مثال فوتبال و مثال والیبال است. یعنی وقتی که ما در برابرمان بیش از یک نقش را درک کنیم. بنابراین در فوتبال یا والیبال تعداد نقش ها افرایش می یابد. یعنی گستردگی نظام تقسیم کار است. نگاه کنید کسانی که می گویند این دیدگه ذهنی یا فردی است، من تعجب می کنم و فقط یک توصیه بیشتر ندارم که لطف کنند و کتاب mind, self and society را بخوانند. حداقل مدرسین و کسانی که کتاب می نویسند.
هر چه تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار رشد پیدا می کند، کنش متقابل کنشگران گسترش پیدا می کند و جامعه ی وسیع تری می توان پیدا کرد. اما یک مشکل اساسی اینجا وجود دارد. شخص، شخص خیلی مهم است. در بازی game اشخاص مهم هستند. من مثال ساده ای برایتان بزنم. حافظ اسد رئیس حزب بعث آدم مهمی بود و در مهم بودن او شکی نیست. اما حاکمیت و محکومیت زمانی باید تمام می شد، اما تمام نشد. چون این آدم اینقدر مهم است که تقسیم کار و سیستم نسبت به شخص کم می آورد. یعنی به جای اینکه سیستم عمل کند شخصیت ها عمل می کنند. چه اتفاقی می افتد؟ زمان ریاست جمهوری تمدید می شود، مادام العمر می شود و بعد هم فرزندش به جای او حاکم می شود. همین کار در مصر اتفاق می افتد. انور سادات ترور می شود، بعد از او معاونش مادام العمر می شود و انقلاب می شود تا او از بین برود، وگرنه او هم همچنان بود. اینها یعنی چه؟ یعنی بازی game شده، ما چندین عنصر وارد کردیم، عنصر سوم وارد شده. دوره ی شاه را مثال بزنیم. شاه بود و مردم، عنصر سومی هم وجود نداشت. بازی، بازی play بود. احزابی راه می افتند که زیر نفوذ خود پادشاه هستند. حزب ایران نوین و غیره. بعد عنصر سومی به وجود می آید به نام مصدق یا در دوره ی رضاشاه می توان مدرس را مثال زد. کاری به فکر مدرس یا مصدق نداریم که خوب بود یا بد. فعلا کارمان تحلیل سیاسی نیست. کار نظری می کنم. اینجا عنصر سوم مصدق است، یعنی در مقابله ی شاه و مردم، عنصر سوم که مصدق است نه تابع شاه است و نه تابع مردم و آنچه را که فکر می کند درست است، مطرح می کند و در برابر شاه قرار می گیرد. شاه نمی تواند تحمل کند یا فرض کنید که امپریالیسم جهانی یا امریکا نمی تواند تحمل کند. اینها دوست دارند که عنصر سوم، عنصر دوم باشد یعنی مصدق هم مثل بقیه وکلا باشد و احسنت بگوید. من گاهی تعبیر می کنم که در نظام جمهوری اسلامی آقای علی مطهری عنصر سوم می شود، البته خیلی کم، گاهی هم برمی گردد و به عنصر دوم تبدیل می شود. ولی این کشش همیشه هست. ما جوامع مان از play شروع شده و به game رسیده است. با صراحت بگویم با توجه به فهم من از تفسیرگرایی ما اصلا به دوران مدرنیته یا دیگر تعمیم یافته در ایران نرسیده ایم و نمی توانیم برسیم. چون تفکیک یافتگی ما اجازه نمی دهد. بحث بخشنامه، سخنرانی و شعار نیست. بحث تفکیک یافتگی ساختاری است. وقتی که ما بتوانیم نفر سوم داشته باشیم. نفر سوم کسی است که به قول سیمل بتواند عنصر میانجیگری باشد و بتواند دو قدرت را با هم معادله کند. احزاب، اتحادیه ها، سندیکاها که بتوانند در برابر قدرت دولت یا حاکمیت عنصر سوم باشند. ولی در game برای ما شخص مهم است. مثلا مصدق را از تاریخ پهلوی برداریم چه چیزی باقی می ماند، مدرس را از تاریخ رضاشاه برداریم چه چیزی باقی می ماند. این بدین معناست که سیستم با اشخاص معنا می شوند. من گاهی مثالی هم راجع به آقای هاشمی می زنم و برای شما هم می گویم. آقای هاشمی رفسنجانی خوبیها و بدیهایی دارد. انتقاد علیه او هست، اما آدمی پخته و سیاسی است. او در زمانی که در قدرت بود، قدرتش آنچنان از نظر شخصی بالا بود که سیستم اصلا به حساب نمی آمد. سیستم به حساب شخصیت هاشمی جا باز می کرد. یعنی اول رئیس مجلس بود، دوره ی مجلس که تمام شد، قانون ریاست جمهوری اساسا در جمهوری اسلامی تغییر کرد و نخست وزیری حذف شد و قدرت را در اختیار رئیس جمهور که هاشمی بود قرار دادند. پس از آنکه هشت سال گذشت، رفت در مجمع تشخیص مصلحت نظام. ولی نقش ها به تبع اشخاص به وجود می آیند. این سیستم، سیستم game است. یعنی personal مهم است و سیستم مهم نیست. مسلما در اینجا در راه توسعه وقفه ایجاد می شود. چون به شخصیت ها بر می گردد.
سخنرانی توسعه از دیدگاه جامعه شناسی تفسیری
خلاصه نوشتار
بنابر دعوت گروه جامعه شناسی توسعه و تغییرات اجتماعی، انجمن جامعه شناسی ایران
ششم اردیبهشت نود و چهار
دکتر زاهدی: این گروه یکی از گروه های علمی بیست گانه ی انجمن جامعه شناسی است که حوزه ی کارش توسعه و دگرگونی های اجتماعی است و برای همه ی ما اسباب افتخار است که شما قبول کردید تا راجع به توسعه از نگاه تفسیرگرایی صحبت کنید. در خدمت شما هستیم.
دکتر تنهایی: خوشحال هستم که در خدمت شما هستم و باعث افتخار است که توسط گروه توسعه دعوت شدم. با توجه به اینکه من در دو حوزه ی عمده در جامعه شناسی کار کرده ام، زمانی که قرار باشد در هر کدام از این دو حوزه گفتگو شود، قطعا با کمال میل قبول کرده و می روم. حوزه ی جامعه شناسی تفسیری و حوزه ی جامعه شناسی نظری از مهم ترین حوزه های علایق من بوده که کار کرده ام. از اینکه در این گفتگوها با مخاطبان جدید آشنا شوم سبب خشنودی من است. توسعه از دیدگاه جامعه شناسی تفسیری مبتنی بر برخی شایعات است که اساسا در مورد جامعه شناسی تفسیری بوده است. همانطور که می دانید کتب جامعه شناسان تفسیرگرایی بخصوص تفسیرگرایان امریکایی که من آن ها را از جامعه شناسان اروپایی و آلمانی جدا کرده ام، خیلی در ایران منتشر نشده و روی آن ها کار نشده است. کتاب هایی هم که درباره ی جامعه شناسی تفسیری نوشته شده، اغلب با کج خوانی همراه است. بویژه کارهای کرایب و ریتزر چنین است. شاید این بیشترین سوال را ایجاد کند که جامعه شناسی تفسیری که راجع به کنش حرف می زند و کنش هم که فرایندی ذهنی و فردی است اصلا ربطی به توسعه و دگرگونی اجتماعی و تاریخ ندارد. حتی یادم است که در دفاعیه ی دکتری، یکی از داوران راجع به این بحث می کرد که بحث ساختار قدرت را اساسا مید یا بلومر چگونه دیده است؟ تصور رایج همان تصوری است که زایتلین ایجاد کرد و پس از آن آقای دکتر ادیبی آن را به زبان فارسی منتقل کرد. بعد از آن هم کارهای آقای ریتزر هم این تصور را بیشتر منتشر کرد که جامعه شناسی تفسیری، یک جامعه شناسی ناساخت گراست. به تعبیری که آقای دکتر ادیبی نوشته اند جامعه شناسی تفسیری ساختی نگاه نمی کند یا ساخت را نفی می کند. این باعث می شود که خیلی از نکات گفته شود تا شبهات مرتفع گردد. بنابراین من سعی می کنم با توجه به زمانی که در اختیارم است، مختصری راجع به هستی شناسی جامعه شناسی تفسیری بگویم که متوجه چه نکاتی در باب توسعه است. توسعه را چگونه تعریف می کند، چه شاخص هایی برای توسعه دارد و روش مطالعاتی آن درباره ی توسعه چیست، چه کسانی در حوزه ی جامعه شناسی تفسیری قرار گرفته اند که در مورد توسعه کار کرده اند. بخصوص بخشی از جامعه شناسی تفسیری که به نام جامعه شناسی تفسیری امریکایی است و اساسا با هربرت مید شروع می شود، با هربرت بلومر گسترش پیدا می کند و به گافمن می رسد. من هم یکی از شاگردان بلومر هستم که عمرم را یا شاگرد بلومر بودم یا در وصف و بحث های بلومر سپری کردم، بیشتر مایل هستم به این بخش بپردازم و به شما منتقل کنم.
هستی شناسی جامعه شناسی تفسیری دست کم در باب ارتباطی که با مفهوم توسعه می تواند داشته باشد، اگر توسعه را مترادف با development قرار دهیم، اگرچه در برخی از متون progress آمده است. مثلا در کارهای development که تعریف شده با differentiation است و حتی functional at structural differentiation آمده است، بیشتر متمایل به این سمت است که معنای progress را هم بدهد یا evolution که آن را جرج هربرت مید دائم به کار می برد. تعریف و تصوری که در ایران وجود دارد از تکامل به عنوان یک رشدی که به سمت مکارم اخلاقی پیش می رود، حتما نیست. evolution دقیقا به معنایی که داروین به کار می برد، است و بنابراین نوعی comparison یا همسنجی بود که در تحلیل های مید بین social physiologic و social evolution وجود دارد که بنابراین ارتباط بین اینها را این همانی می کند و تحلیل می کند. در حقیقت progress یا development بر دو اصل اساسی در تبارشناسی جامعه شناسی تفسیری استوار است. یکی مفهوم دیالکتیک به عنوان یک بحث روش شناختی و هستی شناختی و یکی هم فرایندگرایی یا پرسسوالیسم است. به اعتباری بنابر بحث های هستی شناسی، تفسیرگرایان جهان را فرایندی می دانند که بر اساس تفکیک یافتگی که دائم به طرف برآمدن و شدن است. پس از یک سو واقعیتی وجود دارد به نام فرایند تفکیک یافتگی که بر اساس قواعد دیالکتیکی حرکت می کند و بنابراین تغییر دادن، تغییر پیدا کردن، گذار کردن و حرکت کردن از جوهره ی اصلی تاریخ تمدن و جوامع بشری به حساب می آید. فقط یک جمله در اینجا اضافه کنم که زمانی که ما راجع به دیالکتیک بحث می کنیم، الزاما راجع به دیالکتیک هگلی بحث نمی کنیم. دیالکتیک ما تحت نام های متفاوتی که بخصوص در کتاب جامعه شناسی نظری دیالکتیک چنداسلوبی است. بنیان دیالکتیک های چنداسلوبی را ما از مارکس به این طرف داریم. من خودم در تحلیل های خودم معتقدم که دیالکتیک مارکس چنداسلوبی است. مارکس با دیالکتیک هگلی و قطبی شروع می کند، ولی در ادامه خیلی فراتر از دیالکتیک هگل پیش می رود. در میان جامعه شناسان کسانی را داریم تا به ژرژ گورویچ فرانسوی می رسد. متاسفانه دانشجویان علوم اجتماعی در ایران کارهای گورویچ را دنبال نکرده اند و نمی خوانند و دیالکتیک چنداسلوبی را که ایشان مطرح کرده است و خودش ادعا می کند از کولی و جرج هربرت مید گرفته است. این هم خود نشان دهنده ی این است که تاثیر مفهوم دیالکتیک در جامعه شناسی تفسیرگرایی امریکایی چقدر عمیق و بنیادین است و حالا به چه دلایلی در امریکا خیلی توصیف نمی شود، در ایران توصیف نمی شود، گورویچ در فرانسه می گوید و با اینکه کتاب دیالکتیک گورویچ چاپ می شود، اما خوانده نمی شود. هر وقت که می گوییم دیالکتیک، بحث این است که تز چیست و آنتی تز چیست. در حالی که در دیالکتیک های چنداسلوبی اصلا تز و آنتی تزی وجود ندارد. بلکه دو عنصر زمینه های ذهنی و عینی وجود دارد که اینها در هم interact (کنش متقابل) می کنند و این interaction (کنش متقابل) به برآیندهایی می رسد که دائم نو به نو می شود. بنابراین بر اساس این دو تبار فرایندگرایی و دیالکتیک، ما معتقدیم که توسعه به معنای development جزئی از گوهر تاریخ بشر است. جزئی از حرکت های طبیعی تاریخ تمدن و جوامع بشری است. چیزی که ما بخواهیم به آن اضافه کنیم یا بخواهیم تحریکش کنیم، است. بنابراین جامعه خود به خود در حال differentiation است. منتها این differentiation می تواند در دوره های مختلفی تندتر شود یا کندتر شود و جهت یافتگی پیدا کند. به اعتباری ما از ابتدا یک دیالکتیک چنداسلوبی داریم که عنصر ذهنی در برابر عنصر عینی قرار گرفته است. بعد عینی ما محیط و طبیعت است. دنیایی که به قول بلومر ما در آن زندگی می کنیم و عمل می کنیم و کنش می کنیم. این دنیا شامل موارد زیادی می شود. هم دنیای طبیعی ما و هم دنیای اقتصادی و اجتماعی ماست و هم دنیای جغرافیایی ماست و هر چه که در آن محیط می تواند روی کنش ما تاثیرگذار باشد. عنصر ذهنی هم عاملیت انسان است. بنابراین دیالکتیک تاریخ و دیالکتیک جوامع یعنی برآیندی از شدن یا interaction بین دنیای ذهنی و دنیای عینی است. حالا از این کنش متقابل چه چیز حاصل می شود؟ هیچ چیزی پیشاتجربه تعریف نشده است. در حقیقت در فرایند تجربه ی هر روزه و هر ساله و هر ماهه برآیندهایی نو به نو به وجود می آید که نمی توان پیش بینی کرد. بنابراین تاریخ دیالکتیک برخلاف دیالکتیسین های قبلی از پیش تعریف نشده است، تجربه ی روز به روز و تجربه ی نو به نو به ما نشان می دهد که این جامعه به کدام سو حرکت می کند و چه عواملی در آن دخالت می کنند. این عوامل را گفتم که هم می توانند عناصر ذهنی باشند یعنی عاملیت انسان و هم می تواند عناصر عینی باشد یعنی عناصر فیزیکی یا طبیعی. بنابراین اساسا دید و چشم انداز جامعه شناسی تفسیری به تعبیری که ذکر شده، اساسا ذهنی نیست و اساسا فردی نیست. متاسفانه در ادبیات جامعه شناسی ایران تا سخن از کنش به میان می آید، گفته می شود که کنش ذهنی است و کنش فردی است. و کنش مبنای مطالعات خرد است. این القائاتی است که ریتزر در جامعه شناسی ایران کرده است و بر این اساس جامعه شناسان کلان موضوع مطالعه شان large scale organization است. در صورتی که تفسیرگراها و پدیدارشناسان مطالعاتشان action یا social action است. سه ایراد را که در انتقاد علیه ادبیات تفسیرگرایی به کار رفته و در عین حال می توان بنیان حرف ما را هم توضیح دهد را به صورت مختصر می گویم تا از بحث هستی شناسی به بحث روش شناسی برویم.
آیا کنش واقعا ذهنی است؟ در هیچ متن تفسیرگرایانه از دیدگاه خودشان (تفسیرگرایان) چنین چیزی وجود ندارد. این کج فهمی در میان شارحینی است که دست کم می توانم حداقل آن را در میان چند نفر نشان دهم. یکی از آن ها ریتزر است و امروز نشان خواهم داد که کتب بلومر را اساسا درست نخوانده اند. کنش واژه ای فارسی در برابر action است. action اساسا عملی است که اتفاق می افتد، نه عمل غریزی یا عادتی. عملی که بر اساس آگاهی و انتخاب انسان اتفاق می افتد. آنچه که در ذهن انسان یعنی جریان فهمیدن است، همان چیزی است که وبر هم قبلا گفته است. فهم از چیز فهم شده. در حقیقت در اینجا یک دیالکتیک دیگر هم وجود دارد. چیز فهم شده یک واقعیت عینی است و فهم ما از چیز فهم شده یک واقعیت ذهنی است. دیالکتیک این دو تفهم است و این تفهم مبنای کنش است. بنابراین کنش هیچ گاه ذهنی نیست. به تعبیر درست دیالکتیکی است. یعنی برآیندی از ذهن و عین است. وبر هم این حرف را برای اولین بار نمی زند. این باز می گردد به تقابل سوژه و ابژه ای که مارکس مطرح می کند و اساسا وبر هیچ گاه ضد مارکس نبود. بلکه دنبال کننده ی مارکس بود، منتها این را نمی توانست راحت بگوید. یک پرهیز سیاسی بود که بحث آن جداست. بنابراین حالا می توان کنش را ذهنی دانست؟ action یعنی کنیدن که من این ترجمه را برایش گذاشته ام. البته واحد action را کنش می گوییم و واحد acting unit را کنیدن می گوییم. کنیدن یعنی عمل کردن و انجام دادن. رفتن، گفتن، خوردن، خوابیدن، سخن گفتن، سخن شنیدن و همه ی اینها action است. با چه تعبیری آقایان در کتابهایشان می نویسند و در کلاس هایشان می گویند که کنش ذهنی است. یعنی چه که ذهنی است؟ اینها اصلا خودشان متوجه هستند که چه می گویند؟ اگر کنش ذهنی است که نباید در رفتار overt (عینی) دیده شود. فرایندی ذهنی است که در رفتار عینی دیده نشود. وقتی کنش را صرف عملی می دانیم که البته بر مبنای تفهم و تفسیر است، ولی آن چیزی که اندازه گیری و آزمون می شود، این کنیدن و کنش چیزی بیرونی است. این را چگ.نه می توان ذهنی دانست. واقعا تاریخ جامعه شناسی ما را راجع به این مطلب چه می کوید؟ به چه تعبیری در کلاس ها می گوییم کنش ذهنی است؟ آیا بلومر گفته یا مید گفته است؟ وبر یا سمیل گفته اند؟ واقعا چه کسی این را گفته است؟ کجا متنی داریم که اینها گفته باشند کنش از نظر ما ذهنی است؟
موضوع دوم، آیا کنش واقعا فردی است؟ گفتیم کنش رفتاری مبتنی بر تفهم یا تفسیر است و انسان انتخاب می کند. کنش الزاما تعریف تفرد ندارد و تعریف منفردانه ندارد. هیچ دیکشنری اینطور تعریف نکرده است. کنش رفتاری است که مبتنی بر تفهم و تفسیر و انتخاب است. پس می تواند فردی یا جمعی باشد. کنش هم می تواند فردی باشد و هم می تواند جمعی باشد. هر کدام از شما تصمیم گرفتید بیایید در این سالن امروز صحبت کنیم. این کنش ها فردی است یعنی خودتان تصمیم گرفتید بیایید. ولی وقتی آمدید، کنش های شما به اصطلاح ما درهم تنیده شده، interlinking of action به وجود آمده است و راه ها و اهداف با هم مشترک شده است. وقتی اینها با هم مشترک شده تبدیل به یک نهاد اجتماعی به نام سالن سخنرانی شده است. در زبان وبر یا مید به این کنش اجتماعی گفته می شود و در زبان بلومر کنش پیوسته است. اصطلاحات ما با هم متفاوت است، چون عناصر پارادایمی ما مختلف است. ولی این بدان معنا نیست که ما ساختی به عنوان ساخت کلاس را قبول نداشته باشیم. این ساخت وجود دارد، اما این ساخت فقط ساخت نیست بلکه عاملیت کنشگر هم همراه آن است. عاملیت کنشگر به تنهایی هیچ است و اصلا صورت خارجی ندارد. عاملیت تنها در صورت های مشترکش دیده می شود. به عبارتی بلومر در نهایت می گوید یگانگی ساخت و عاملیت. یعنی اینها دو واقعیت نیستند. مثالی که مید در برابر دورکهیم می زند و من این را در صفحات 72 و 73 کتاب مدرنیته ی در گذار ذکر کرده ام، سیستم به ما فشارآوری می کند، وجدان جمعی بر ما فشارآوری می کند، سیستم به ما تحمیل می کند که چه کاری بکنیم و چه کاری نکنیم و ما تحت این به اصطلاح اجتماعی شدنمان که در حقیقت نوعی سوسیالیسم (socialism) است و در واقع socialization به معنای تفسیری آن نیست. یعنی اجتماعی کردن به زبان فارسی نه اجتماعی شدن. یعنی زمانی که سیستم ما را اجتماعی می کند، ما تحت فشار به سویی کشیده می شویم. حالا مید در برابر چه می گوید؟ مید می گوید این سیستم فشار وارد می کند، ما را تحت تعین می آورد اما این ما هستیم که اجازه می دهیم تا سیستم بر ما حاکمیت پیدا کند. ما می توانیم اجازه ندهیم. اگر ما این اجازه را به سیستم ندهیم، چه اتفاقی می افتد؟ از نظر دورکهیمی ها این نابهنجاری است، اما ما می گوییم این کنش است. تفاوت در اینجاست که ما کنش را حتی اگر خلاف سیستم هم باشد کنش می دانیم، اما انسجام گراها آن را نابهنجاری می دانند. بنابراین کنش فردی که موضوع مطالعات روانشناسی است، واقعیت جامعه ی بشری است. اما جامعه شناسان بخش هایی از کنش فردی را مطالعه می کنند که در هم تنیدگی داشته باشد. یعنی راه ها و اهداف مشترکی را دنبال کند و روح جمعی بر آن حاکم باشد. این را باید در مفهوم کنش پیوسته توضیح دهیم. ما پنج ویژگی برای کنش پیوسته قائل هستیم که نشان می دهد کنش پیوسته همان مفهوم ساختاری را دارد که شما در دورکهیم و پارسنز می شناسید. منتها ما یک مفهوم در هم تنیده ای در اینجا داریم به عنوان عنصر ذهنی یا عاملیت کنشگر در سیستم که آنها ندارند و در پارسنز هم که هست، پارسنز نمی داند که cultural personality را کجای سیستم قرار دهد که بتواند خودش را نشان دهد. در نهایت cultural personalityتحت احاطه ی cultural system قرار می گیرد. در حالی که از نظر جرج هربرت مید همیشه عاملیت در برابر سیستم وزن دارد و همیشه وزن interplay بین آنها وجود دارد و به این معناست که این کنش می تواند کنش باشد نه رفتار. این کنش به این معنا که من انتخاب می کنم به این سالن بیایم و شما انتخاب می کنید تا به این سالن نیایید نسبت به هم فرق می کند. سیستم چون فشار می آورد، بنابراین فشارش روی همه ثابت است، بنابراین رفتارها مثل هم است و همسان است. بنابراین این کنش نیست و رفتار اجتماعی است. اما جامعه شناسی تفسیری می گوید این سیستم فشار می آورد و برخی انتخاب می کنند مقاومت کنند، برخی انتخاب می کنند که متابعت کنند، برخی انتخاب می کنند بگریزند و فرار کنند و مهاجرت کنند و هر اتفاق دیگری که ممکن است بیفتد.
مثال ساده ی دیگری می زنم. در سال 88 در کشور انتخابات شد. حدود 40 میلیون نفر باید در انتخابات شرکت می کردند. اگر کنش فردی بود، باید ما 40 میلیون کنش می داشتیم، چنین تصوری ابلهانه است. کنش هایی که افراد در خانه ی خود نشستند و می خواهند تصمیم بگیرند که بیایند در انتخابات شرکت کنند یا نکنند، کنش هایی فردی است که ربطی هم به مطالعات اجتماعی ندارد. اما زمانی که مردم از خانه بیرون می آیند تا بروند پای صندوق ها ما شش طیف جمعیتی بیشتر نداریم. کسانی که به موسوس رای دادند، کسانی که به کروبی رای دادند، کسانی که به رضایی رای دادند، کسانی که به احمدی نژاد رای دادند، کسانی که نام های بی ربط نوشتند یا اصلا ننوشتند و کسانی که اصلا رای ندادند. پس 40 میلیون نفر 6 نوع کنش اجتماعی داشتند نه 40 میلیون کنش منفردانه. 6 نوع کنش اجتماعی که در اصطلاحات بلومر کنش پیوسته می گوییم. این بدان معنی است که کنش در ذات خودش افتراقی است، یعنی متفاوت بین افراد است. ما به عنوان افراد، کنش هایمان با هم فرق می کند. اما زمانی که این کنش های ما interlinkage شد، گروه های ما با هم متفاوت می شود. بنابراین ذات کنش فردی نیست، اما ذات کنش افتراقی است.
اما نکته ی سوم که بخصوص آقای ریتزر می فرمایند که مبنای مطالعات خردگرایان به این دلیل که کنش است و کنش هم فردی و ذهنی است، بنابراین اینها خردگرا هستند. تفسیرگرایان و پدیدارشناسان مبنایشان کنش است. بدین معنا خرد هستند. اما آنهایی که کلان هستند چون سیستم را بررسی می کنند، مبنای مطالعاتشان large scale organization یعنی سازمان های بزرگساخت است. این را در کتاب جامعه شناسی نظری با شماره ی صفحه سند داده ام. باعث تاسف است که من این را اینجا اعلام کنم، 30 تا 40 سال پیش از آنکه ریتزر شروع به کتاب نوشتن کند، بلومر در کتاب خود برای اولین بار این اصطلاح را به کار برده است و این نشان می دهد که ریتزر کتاب بلومر را اساسا نخوانده است. بنابراین مبنای مطالعاتی بلومر که در کتاب خودش هم می گوید که large scale organization است و بسیاری از نظریه پردازان هم این را می گویند. در حالی که ریتزر اعلام می کند کسانی که large scale organization را مبنا قرار نمی دهند، کنش را مبنا قرار داده اند و مطالعاتشان خرد است و خردگرا هستند. این یعنی چه؟ این ندانم کاری است که در ایران هم تنها کتاب های ریتزر مبنا قرار گرفته است. در حقیقت نسل به نسل تعبیر و تفسیری که از جامعه شناسان و آموزشی که از جامعه شناسان بخصوص تفسیرگرایان ارائه می شود، کاملا مخدوش است.
بنابراین در هستی شناسی تفسیرگرایی جامعه تفکیک یافتگی های اجتماعی ای است که بر اساس تقسیم کار اجتماعی با همراهی عاملیت کنشگر برآیندی را می سازد که دائم در حال تکامل، برآمدن و شدن است. به معنای فرایندگرایی و به معنای دیالکتیک گرایی. این بحث هستی شناسی ماست. بنابراین کنش مبنای مطالعه ی ماست، اما نه کنش فردی. در اصطلاحات مید و وبر کنش اجتماعی و در اصطلاح بلومر کنش پیوسته(joint action) است. ویژگی سوم کنش پیوسته به معنای بلومری نمی تواند وجود داشته باشد مگر آنکه در پروسه ی تاریخی آن مطالعه شود. این یکی از شرایط بلومر است. کنش پیوسته نمی تواند خارج از فرایند تاریخی آن مطالعه شود. ویژگی چهارم آن این است که کنش پیوسته به عنوان فرایندی است که نظم، تکرارپذیری و ثبات را در جامعه نشان می دهد. اما نه ثبات مطلق را، ثباتی که هر روز ممکن است نو به نو شود. آنچه که ما را از دورکهیمی ها و مارکسیست ها متفاوت می کند، این است که ما در هر لحظه ای که کنش می کنیم چه فردی، چه اجتماعی و چه به طور پیوسته هر لحظه کنش ما reproduction است، نه فقط یک کنش. بازسازی کنش است. act constructing در دهه ی 40 در کتاب های جامعه شناسی در کتاب های بلومر آمد. پس از آن در کتاب های پیتر برگر وارد شد و بعد از آن با برسازی کنش تعریف شد. ولی فرایندش این است. قضیه ی سوم بلومر همان برسازی کنش است. act constructing و act construction یعنی ما روبروی هم قرار گرفتیم و سعی می کنیم با هم بسازیم. ما تاریخ را تغییر می دهیم و تاریخ هم ما را تغییر می دهد. تاریخ به ما مهر می زند، ما هم به تاریخ مهر می زنیم. عوامل گراین معتقدند که تاریخ است که به ما مهر می زند، ما معتقدیم علاوه بر مهری که تاریخ بر ما می زند، ما هم بر تاریخ مهر می زنیم. این رابطه، رابطه ای متقابل است. این دیالکتیک تاریخی ماست. به این معنا من تبار تفسیرگراها را از مارکس شروع می کنم.
مارکس را من 15 یا 20 سال پیش، زمانی که کتاب درآمدی بر مکاتب را برای اولین بار در ایران چاپ می کردم، فکر می کردم که عوامل گراست. امروز در حدود 5 سال است که با شهامت می گویم که من اشتباه می کردم. من مارکس را تفسیرگرا می دانم که نوع تفسیرگرایی او آلمانی است. من از استادانم از مارکس بگیرم تا بلومر یاد گرفته ام که هر وقت اشتباه کردم، بگویم اشتباه کردم. این اشکالی ندارد، علم یعنی تجدیدنظر، بخوانیم، بیشتر بفهمیم و تغییر دهیم. بنابراین من مارکس را تبار اصلی تفسیرگرایی می دانم که از نوع آلمانی است. بعد به سیمل و وبر می رسیم که سیمل را هم من آلمانی می دانم. گرچه آلمان جزء اروپاست، اما پارادایم تفسیرگرایی اروپایی نه به دلیل جغرافیایی بلکه به دلیل معرفت شناسی از آلمانی ها جداست. من وبر و پارسنز و کولی که امریکایی هستند را در تفسیرگرایی اروپایی قرار می دهم. اما تفسیرگرایی امریکایی با هربرت مید و پس از او هربرت بلومر آغاز می شود.
برویم سراغ توسعه. توسعه از نظر مید چیست؟ ما در وبر داریم. توسعه از نظر وبر این است که فهم از چیز فهم شده نوعی اقتدار ایجاد می کند و اقتدار از جوامع سنتی شروع می شود و به جوامع عقلانی می رسد. هیچ وقت عکس این قضیه اتفاق نمی افتد. این تفکیک یافتگی هست، وقتی که آدم ها قدرت دریافتشان نسبت به جمعیت، سلسله مراتب قدرت تغییر پیدا می کند، روابط حاکم بر محکوم تغییر می کند، ابتدا در سه دوره به گونه ای که بندیکس توضیح می دهد، اقتدار سنتی به پاتریمونالی و از پاتریمونالی به سلطانی حرکت می کند و بعد حالت های personalization به impersonalization تبدیل می شود و ما به بروکراسی می رسیم تا به عقلانیت جوامع مدرن برسیم. کریسما هم دوره ای است که بین این دو اتفاق می افتد.
سیمل کار قشنگی کرده و وبر از آن غفلت کرده، ولی مید این کار را دنبال می کند، عنصر سوم است. عنصر سوم در هندسه ی سیملی نکته ی بسیار قشنگی است. ولی متاسفانه یک مثالی سیمل زده است که می گوید وقتی پدر و مادری اختلاف پیدا می کنند، با ورود بچه اختلافشان حل می شود. این عنصر، عنصر سوم است و تصور باطلی در جامعه شناسی ایران حاصل شده است که بنابراین سیمل خرد است. اما نقش پول، نقش غریبه و همین نقش عنصر سوم را در نظریه های سیمل دنبال نکرده اند. ما عنصر سوم را چگونه تعریف می کنیم؟ در یک زمینه ی مثالی عنصر سوم فرزندی است که به دنیا می آید و رابطه ی اینها را میانجیگری می کند. اما عنصر سوم می تواند اسخف ها و بارون ها و کشیشی ها باشند که بین پادشاه و ملت میانجیگری می کنند. اینها مثال خود سیمل هستند. چرا ما آن را مورد توجه قرار نمی دهیم و فقط مثال بچه را دقت داریم. شاید واقعا نخواندیم یا خواندیم اما نمی گوییم که این خیانت است. اگر نخوانده ایم و نمی گوییم که خب آن هم زشت است. به هر حال ما به عنوان رابط نسل قدیم و نسل جدید مسئول هستیم و وجدان داریم. مسئول هستیم در مورد آموخته هایی که باید به نسل جدید منتقل کنیم. آیا واقعا سیمل خرد است. وقتی راجع به غریبه بحث می کند، راجع به غربت انسان بحث می کند، راجع به واسطه ی پول بحث می کند، پول چه رابطه ی فردی یا خردی را می تواند توضیح دهد. آیا واقعا تصور این ایت که مفهوم شهر از نظر سیمل یک مفهوم خردگرایانه است؟ قصد ندارم بحث خرد و کلان را توضیح دهم. فقط قصدم این است که بگویم شبهه فراوان است.
عنصر سوم سیمل را مید می گیرد. عنصر سوم تغییر یا تفاوت تفکیک یافتگی در نظام سیملی است که از هندسه ی دوتایی است به هندسه ی سه تایی. Dyadic به triadic. یعنی وقتی عنصر سوم اضافه شود یک میانجیگری انجام می گیرد که این میانجیگری تکامل را رونق می دهد. بنابراین وقتی روابط متقابل بین dyadicها یعنی پادشاه و مردم محکم بسته شود، عنصر سومی می تواند این روابط را به جریان بیندازد. این عنصر سوم می تواند حزب کارگر باشد. مثلا فرض کنید بین دولت امریکا و توده ی مردم، اتحادیه ها، احزاب، سندیکاها همه عنصر سوم به حساب می آیند که هیچ جنبه ی فردی ندارد. نه در ادبیات سیمل و نه در میان شارحینی که راجع به سیمل بحث کرده اند. این بدبختی متوجه دو جامعه شناس بزرگ شده است. یکی سیمل است و دیگری جرج هربرت مید. جرج هربرت مید هم اولین بار که مثال می زند راجع به یک مادر و فرزندانش حرف می زند یا بچه ها که قایم باشک بازی می کنند یا افرادی که بیس بال بازی می کنند. مید این مثال ها را می زند و دکتر امیرحسین آریان پور در کتاب آگ برن و نیم کف که استاد بنده نه به طور فیزیکی بلکه معنوی که ارادت دارم خدمت ایشان و نمی دانم چرا نامشان در میان دانشجویان جامعه شناسی فراموش شده است، توضیح می دهد. من در کتاب خودم سند دادم و شماره صفحه آوردم، اما همکاران می گویند اینها استنباط های تنهایی است و خودم هم نمی دانم این انکار از سر چیست. کتاب اینجا هست، هر زمان که بخواهید برایتان از کتاب مید می خوانم که راجع به تکامل و توسعه و تفکیک یافتگی چه چیزهایی گفته است. ایشان هم همین مثال را می زند و در ادامه ی کار می گوید که من اینها را توضیح دادم، اما اینها را می توان در کلان و قبایل به کار برد. وی خودش تحلیل می کند که من می خواهم بخشی از تحلیل مید را امروز برایتان بگویم که راجع به دولت پادشاهی یا مونارشی صحبت می کند، راجع بع امپراطوری روم صحبت می کند، راجع به قرون وسطی و مسیحیت صحبت می کند و بعد راجع به دوران مدرن و نشان می دهد که چطور self می تواند در این سه چهار دوره نقش های متفاوتی داشته باشد. یعنی طوری که تصور می شود که مید تنها راجع به خودهای پراکنده یا خودهای معلق در فضا طوری که آقایان و خانمها تدریس می کنند یا متاسفانه در کتاب ها و جزواتشان می نوسیند، نیست. مید راجع به تمدن اروپا بحث می کند که چطور از مونارشی با یک شیوه ی مدیریتی حرکت می کند تا به دنیای مدرن برسد. دقیقا خط می کشد، دنیای پیشامدرن، دنیایی است که بر اساس تسلط me، تسلط هنجارهای اجتماعی بر انسان است. بنابراین میدان individuality یا فردیت کم است. ولی در جوامع مدرن به دلیل اینکه me حاکمیت ندارد و نظام I حاکمیت دارد، فردیت انسان رشد پیدا می کند. بنابراین در دنیای باستانی و در دنیای ابتدایی و دنیای سنتی تعصب و درگیری وجود دارد. ولی در دنیای مدرن آزادی است. پس توسعه یعنی چه؟ شاخص های توسعه چیست؟ رشد اقتصادی است، می تواند باشد این هم جزئی از دیالکتیک ماست. رشد تکنولوژی هم جزئی از دیالکتیک ماست. اینها همه جزء محیط ما هستند. اما اینها همه شاخص هایی هستند که در یک سو قرار دارند و اینکه انسان بتواند از فضای پیشامدرن me به فضای مدرن I حرکت کند، مهم ترین شاخص توسعه و تکامل است. یعنی حرکت از دوران اقتدار سنتی به دوران حرکت عقلانی. یعنی از هندسه ی دو تایی سیمل به هندسه ی سه تایی سیمل. حالا این چگونه ممکن می شود؟ من یک تحلیل کوتاهی برای شما می خواهم بکنم که باز هم به عنوان یک خاطره یا گله عرض می کنم که انشاالله برسد به گوش استادی که این حرف را زده بودند. وقتی که من این تحلیل را کرده بودم، ایشان گفته بودند که ما هم شیکاگو رفتیم ولی این حرف ها را نشنیدیم. البته این مشکل آن هاست که این حرف ها را نشنیدند.
از نظر مید فرایند تکامل عبارت است از یک رابطه ی دیالکتیکی میان عاملیت انسان یعنی درک معانی و ویژگی های تاریخی که این را در شکل تقسیم کار توضیح می دهد. اما شیوه ی تحلیل تقسیم کار از نظر مید شیوه ی role taking است. من برای برخی دانشجویان که ممکن است role taking را ندانند، ابتدا role taking را توضیح می دهم. بعد به سراغ شیوه ی تکاملی می روم. شیوه های تکاملی مید را خیلی خلاصه می گویم و بعد راجع به گروه های ذی نفوذ، سلسله مراتب قدرت و شیوه ی تولیدی بلومر هم چند کلمه ای برایتان می گویم. چون برایتان جالب خواهد بود که هربرت بلومر معتقد است که ویژگی جهان صنعتی، تحول شیوه ی تولیدی این جوامع است. حتما همه تعجب خواهند کرد که شیوه ی تولیدی چه ربطی به کنش دارد. شیوه ی تولیدی دقیقا همان کنش پیوسته است، منتها وقتی که ما تعریف کنش پیوسته را بفهمیم، متوجه می شویم که شیوه ی تولیدی هم که مارکس از آن استفاده کرد و پس از مارکس همه این اصطلاح را ترک کردند و تنها جامعه شناسی که در میان جامعه شناسان امریکایی به صراحت این واژه را به کار برد هربرت بلومر بود. اما این را هم به عنوان کنش پیوسته می دانست.
role taking با role playing تفاوت دارد. role taking یعنی ما نظام تقسیم کار را دریافت می کنیم، یعنی ادراک می کنیم و می فهمیم. ولی نه اینکه اجرا کنیم. در role taking ما اجرا نمی کنیم. Taking به معنای گرفتن نیست، به معنای فهمیدن است. در فارسی هم می گوییم که گرفتی چی گفتم؟ نقش گیری در حقیقت مهم ترین عنصری است که در نظریه ی مید، نظریه ی وی را از تمام نظریه های ساختاری و سیستمی جدا می کند. اما متاسفانه با کمال ارادت و اخلاصی که به جناب آقای ثلاثی دارم و ایشان واقعا خدمت بزرگی به عرصه ی ترجمه کرده است. ایشان را من ببینم نمی شناسم، اما بسیار دوستش دارم، متاسفانه ترجمه ای که از این واژه کرده است باعث شده تا تمام تفکر مید به هم بریزد. ایشان به جای اینکه role taking را نقش گیری ترجمه کند، واژه ی ایفای نقش را به جای این اصطلاح گذاشته است. نقش گیری ایفای نقش نیست، نقش گیری ادراک نقش است. تا اجرای نقش پروسه ی دیگری اتفاق می افتد. این پروسه ای است که جامعه شناسان ساخت گرا به آن توجه نکرده اند. حالا تفسیرگرایی با reflexive بودن self به آن توجه می کند. ما اگر این را پاک کنیم تمام صورت مسئله پاک شده است. البته آقای دکتر بهرنگ صدیقی قول داده تا در ترجمه های بعدی هم I را من فاعلی ترجمه نکند و هم me را من مفعولی ترجمه نکند. چون مید خودش می گوید و زبان مید این گونه است: me or social me و I or organic I . من به دو تعبیر می گویم این ترجمه ها اشتباه است. هم می گویم که I من فاعلی نیست و me من مفعولی نیست. ولی به زبان اسنادی بگویم، وقتی کتاب مید خوانده می شود، اینجا در خدمتتان هستم، هر کس شک داشت به او نشان می دهم. وقتی مید می گوید me or social me و I or organic I ما چه حقی داریم که من فاعلی و من مفعولی ترجمه کنیم. هر کسی که ترم اول انگلیسی را بخواند می داند که I ضمیر فاعلی انگلیسی است و me ضمیر مفعولی انگلیسی. اما در کتاب مید این معنا را نمی دهد. خودش به صراحت این را می گوید. me or social me ،وقتی می گوید من اجتماعی چرا باید من مفعولی ترجمه کنیم. اینها خطاهایی است که ممکن است را بیشتر در فهم جامعه شناسی تفسیری دچار خطا کند.
حالا role taking یعنی چه؟ یعنی من می آیم خدمت جناب آقای دکتر زاهدی می رسم، قبل از اینکه خدمت ایشان برسم ابتدا منش ایشان را، خصلت ایشان را، نقش ایشان را تصور می کنم، بعد نقش خودم در برابر ایشان را هم تصور می کنم و سعی می کنم تا درک کنم نقش ایشان را و همین طور نقش خودم را درک کنم و نقش تمام کسانی که در این موقعیت مربوط به این بازی نقش می شوند، همه ی اینها را که خوب درک کردم، بعد وارد قضیه ی سوم بلومر می شوم و فکر می کنم که اصلا می خواهم کنش کنم یا نمی خواهم. شاید اصلا نخواهم، شاید بروم بیرون و شاید هم کنش کنم. پس اجرای نقش موکول به ادراک نقش است. بنابراین شما هر نقشی را بخواهید در زندگی خودتان انجام دهید، غریزی و عادتی نیست. بلکه کنشی است. مادر هستید، هنرپیشه هستید، معلم هستید، قمارباز هستید، روحانی هستید، هر چه که هستید اول نقش گیری می کنید. با چه کسی می خواهید کار کنید، در چه موقعیتی کار می کنید، در چه موقعیتی کنش می کنید. به نسبت آن موقعیت ادراکات خود را و به اصطلاح بلومر lines of action را در ذهنتان assemble می کنید تا ببینید که چگونه باید رویکرد خودتان را نشان دهید. بعد هر کاری که بکنید، کنش بکنید یا کنش نکنید، باز هم کنش کرده اید. کنش خود را معلق بکنید، انجام کنش را به تعویق بیندازید، موافقت کنید یا مخالفت کنید، سکوت کنید در هر صورت کنش کردید. این تصمیم شماست. اینجاست که ما می گوییم یکی از تبارهای فلسفی ما مفهوم فلسفی اگزیستانسیالیسم است. انتخاب بشر جزئی از گوهر کنش انسان است، ما انتخاب می کنیم و چیزی جز انتخاب نیست. همان حرفی که مارکس گفت. انسان چیزی بیشتر از یک طرح برای تولید کردن، خلق کردن یا آفریدن نیست. بقیه به ویژگی ها و ضرورت های تاریخی باز می گردد که انسان در آن قرار می گیرد، دیالکتیک بین ان چیزی که طرح آدمی از شدن است و فرصت ها و ضرورت های اقتصادی و اجتماعی که پیرامون انسان است. حالا ما ادراک می کنیم، چه چیزی را ادراک می کنیم، ما تقسیم کار را ادراک می کنیم. در نظام جرج هربرت مید، ادراک نقش خارج از نظام تقسیم کار ممکن نیست. خارج از قلمرو تقسیم کار ممکن نیست. چطور ایشان را روانشناس می دانند، دلیلش برای من کاملا روشن است. چون تئوری نقش گیری (role taking) در هیچکدام از کتاب های فارسی ابدا توضیح داده نشده است.
ما role taking می کنیم یعنی محیط اجتماعی اقتصادی خودمان را درک می کنیم. در نظر بگیرید تمام کنشگران درگیر در صحنه ی عمل را در نظر می گیریم و حالا رفتار خودمان را هم با آن ها در نظر می گیریم وسعی می کنیم به کنش مان ادامه دهیم. پس عاملیت کنشگر هست و عاملیت سیستم و محیط هم هست. اما در بادی امر تکامل تاریخی مید است که انسان زبان ندارد. پس در مرحله ی اول انسان بی زبان است، تقلید می کند. بنابراین role taking نیست و role playing است. کنش نیست و imitating است، تقلید کردن است. این دوره دوره ی اول است. دوره ی non symbolic است، دوره ی نانمادی جامعه است. اما دوره ی symbolic که برایم خیلی جالب است تا برایتان توضیح دهم، از سه دوره ی خاص تشکیل می شود. دوره ی play، دوره ی game و دوره ی دیگر تعمیم یافته. برخی کتاب ها، حتی کتاب های خارجی این مراحل را دو مرحله ذکر کرده اند. Play و game و دیگر تعمیم یافته را که در مرحله ی game آورده اند. برخی شارحین سه مرحله آورده اند، استاد من هربرت بلومر سه مرحله آورده است. چون هم شاگرد مستقیم مید بود و هم سخنگوی او بود، من هم نظر ایشان را تایید می کنم. در عین حال خودم هم به این نتیجه رسیدم و استدلال هم می کنم که چرا دیگرتعمیم یافته با game فرق می کند.
Play چیست؟ اولین مرحله که زبان یاد گرفته شده است و ما می توانیم role taking کنیم. یعنی می توانیم به طور symbolic بفهمیم دیگران چه فکری می کنند، بفهمیم دیگران چه معانی در ذهن دارند و معنای ای که مشترک است بین ما. حالا این معانی را من ادراک می کنم و سعی می کنم تا با آن ها کار کنم. بنابراین ادراک من با شخص مقابلم است. پس ممکن است مادر با فرزندش کار کند، بچه با عروسکش کار کند. این دوره، دوره ی play است. دوره ای که انسان فقط یک نقش بیشتر از نقش خودش می فهمد. هندسه ی دوتایی است و بیشتر از آن نیست. این مثال را مرحوم آریان پور در کتاب آگ برن نیم کف آورده است، ولی مرحوم آریان پور کتاب مید را نخوانده و دیگران هم نرفته اند بخوانند. بنابراین فکر می کنند کل نظریه ی مید یعنی همین بچه و مادر است. در صورتی که بلافاصله بعد از آن می گوید، در صفحات 300 و بخصوص 310 به بعد کتاب mind, self and society گفته است. حالا ما این رابطه را بررسی می کنیم، رابطه ای که در آن فقط یک حاکم است و یک محکوم. یعنی دو تا بیشتر نیست. پادشاه و مردم که به این معنا مهم هستند که متعلق به این حکومت و حاکمیت هستند. مثل مادر و بچه. بنابراین اینجا یک رابطه ی دو تایی است. بنابراین مرحله ی play در دوران خانوادگی ما، در مرحله ی طفولیت ماست. اما در طفولیت تاریخ هم وجود دارد. دوران پادشاهی، دوران بازی play است، یعنی یک حاکم است و بقیه تحت حکومت هستند و اینها به هم وابسته هستند. کمی هم که رشد پیدا کند روابط شخصی اضافه می شود، اگر رشد پیدا کند به شکل عقلانیت که مید مثال می زند به شکل امپراطوری روم باستان در می آید. کسی که امپراطوری روم باستان را تحلیل می کند، گمان نمی کنم که منصفانه باشد که بگوییم تحلیل ها و مطالعاتش خرد هستند. من فقط به این نتیجه می رسم که آقایان بخش هایی از کتاب مید را نخوانده اند و فقط قضاوت کرده اند.
ویژگی و تفاوت ما در توسعه با پوزیتیویست ها یا انسجام گراها یا آن ها که تکنیک های صرفا مادی می گویند، چیست؟ آن ها انباشتگی را ملاک در نظر می گیرند. انباشتگی پول، انباشتگی اقتصاد، انباشتگی تکنولوژی و هر چیز دیگری. اما ما چه چیز را در نظر می گیریم؟ برای ما تفکیک یافتگی نقش ها مهم است. ممکن است دوره ی طفولیت، که رابطه ی بین حاکمیت یگانه و مردم است تا حالا هم ادامه داشته باشد. الان در کشورهای متمدن امروزی ممکن است راه سازی عالی باشد، کامپیوتر را خوب بلد باشند، وضع اقتصاد و سرانه را طوری تنظیم کنند که از سرانه ی ممالک توسعه یافته هم بالاتر برود. اما یک حاکم است و بقیه محکوم. از نظر ما در اینجا توسعه ای اتفاق نیفتاده است. توسعه از نظر ما توسعه ی اجتماعی است. یعنی وقتی که انسان ها بتوانند نقش عاملیت داشته باشند. بنابراین توسعه ی فنی یا تکنولوژیک که باید باشد و بخشی از ضرورت های توسعه یافتگی است، اگر همراه با عاملیت و فاعلیت انسان نباشد، این پس ماندگی، واماندگی و عقب ماندگی در وضعیت های قبلی است. بنابراین آیا مثلا کشور چین با تمام توسعه یافتگی اش در برابر حاکمیت مطلقی که هیچ جنبش مدنی را اجازه نمی دهد، می تواند جزء کشورهای توسعه یافته باشد. ممکن است از نظر جامعه شناسی کمی یا پوزیتیویستی کشوری توسعه یافته باشد، اما از نظر ما چنین نیست. چین در مرحله ی play و خیلی که پیش رفته باشد در مرحله ی game است و بیش از این پیش نرفته است. چون ما تاریخ را با آدمیت آدم یعنی با فاعلیت انسان می شناسیم. تاریخ فقط رشد تکنولوژی نیست، تکنولوژی را چه کسی به وجود آورده است؟ این خیلی نکته ی جالبی است. من از نظر مارکس می گویم. می گویند که مارکس مادی گراست. چون می گوید که زیربنا یا نیروهای تولیدی انسان، طبیعت و ابزار است. حالا خوبست که این جمله ی مارکس را ذکر کنند، برخی که می گویند ابزار و اقتصاد و چیزهایی که اصلا در اقتصاد به معنای مارکسی جایی ندارد. حالا تا به حال از خودمان پرسیدیم که ابزار واقعا کی ابزار شد؟ ابزار را چه کسی ابزار کرد؟ این دانش آدمی نیست که از سنگ افتاده در گوشه ای یک سنگ تیز را می سازد یا انتخاب می کند تا بتواند به عنوان ابزار شکار از آن استفاده کند. آن وقت می شود ابزار بشری. پس اگر ابزار تعیین کننده است، پیش از آن آگاهی انسان است که ابزار را ابزار می کند. یعنی یک سنگی که گوشه ای افتاده است وارد شیوه ی تولیدی ابتدایی انسان می شود یا طبیعت تعیین کننده است، البته که چنین است، اما چه کسی طبیعت را می شناسد و چه کسی می فهمد که یک معدن، معدن نفت است یا اورانیوم است. این برمی گردد به تحلیلی که مارکس از انسان می دهد و به همین دلیل است که ما معتقدیم تا در یک دستگاه نظری تا هستی شناسی از مطالعات یک دستگاه نظری اتفاق نیفتد، هیچ چیز از آن دستگاه نظری تعریف خواهد شد. این را گیدنز و گولدنر هم می گویند و من هم به این اعتقاد دارم که انسان، جامعه و روابط متقابل اینها باید کاملا تعریف شود.
بنابراین جوامع play جوامعی هستند که یک رئیس دارد و بقیه مرئوس هستند و در نمونه هایی که مید به طور واقعی مطرح می کند، تنها یک بار راجع به مادر و دختر حرف زده است. بیش از ده بار راجع به مونارشی، امپراطوری روم باستان، فئودالیزم و کریستانیزم و بعد در دوران مدرن بحث کرده است. من یک ایراد کوچک با کمال تشکری که از ایشان دارم، خدمت دیلینی عرض می کنم، تا جایی که من دیدم دیلینی تنها کتابی است که با انصاف می گوید نظریه ی مید نظریه ی خرد نیست و کلان است، نظریه ی تکامل تاریخی دارد و تمام آنچه که ما شاگردان این مکتب می گوییم را دیلینی می گوید. فقط یک تفاوت ما با دیلینی داریم. دیلینی می گوید در مثال هایی که مید می آورد، مثال های خرد نسبت به مثال های کلان بیشتر است. من خودم زمانی که دانشجو بودم چندین بار این کتاب را خواندم و هر بار هم که انتقاد می شد و مراجعه می کردم، دقیقا عکس قضیه صادق است. مثال بیس بال و مثال مادر و کودک فقط یکی دو مورد اشاره شده است. اما تحلیل هایی که مید راجع به امپراطوری ها، پادشاهی ها و بقیه ی موارد تا رسیدن به دوران مدرن می آورد، بسیار بسیار فراوان تر است. بنابراین باز هم من خوشحال هستم در برابر کتاب هایی مثل کرایب و ریتزر و تالیفات فارسی زبان و دیگران، دیلینی حداقل به یک انصاف تاریخی رسیده است که مید تئوری تکامل تاریخی دارد. نه فقط من، آقایانی هم که شیکاگو نرفته اند، این را شنیده اند. خب این هم بازی play. اما چطور می شود که تکامل صورت می گیرد؟ differentiation زیاد می شود. ذهن انسان بیخود رشد پیدا نمی کند، عاملیت ملاک نیست، عاملیت ذهن انسان ملاک نیست. تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار باید به وجود بیاید، بعد کنش متقابل بین فهم آدمی و این تفکیک یافتگی رشد پیدا کند تا ما از مرحله ی play به مرحله ی game برسیم. مثال خرد او مثال بیس بال، مثال فوتبال و مثال والیبال است. یعنی وقتی که ما در برابرمان بیش از یک نقش را درک کنیم. بنابراین در فوتبال یا والیبال تعداد نقش ها افرایش می یابد. یعنی گستردگی نظام تقسیم کار است. نگاه کنید کسانی که می گویند این دیدگه ذهنی یا فردی است، من تعجب می کنم و فقط یک توصیه بیشتر ندارم که لطف کنند و کتاب mind, self and society را بخوانند. حداقل مدرسین و کسانی که کتاب می نویسند.
هر چه تفکیک یافتگی نظام تقسیم کار رشد پیدا می کند، کنش متقابل کنشگران گسترش پیدا می کند و جامعه ی وسیع تری می توان پیدا کرد. اما یک مشکل اساسی اینجا وجود دارد. شخص، شخص خیلی مهم است. در بازی game اشخاص مهم هستند. من مثال ساده ای برایتان بزنم. حافظ اسد رئیس حزب بعث آدم مهمی بود و در مهم بودن او شکی نیست. اما حاکمیت و محکومیت زمانی باید تمام می شد، اما تمام نشد. چون این آدم اینقدر مهم است که تقسیم کار و سیستم نسبت به شخص کم می آورد. یعنی به جای اینکه سیستم عمل کند شخصیت ها عمل می کنند. چه اتفاقی می افتد؟ زمان ریاست جمهوری تمدید می شود، مادام العمر می شود و بعد هم فرزندش به جای او حاکم می شود. همین کار در مصر اتفاق می افتد. انور سادات ترور می شود، بعد از او معاونش مادام العمر می شود و انقلاب می شود تا او از بین برود، وگرنه او هم همچنان بود. اینها یعنی چه؟ یعنی بازی game شده، ما چندین عنصر وارد کردیم، عنصر سوم وارد شده. دوره ی شاه را مثال بزنیم. شاه بود و مردم، عنصر سومی هم وجود نداشت. بازی، بازی play بود. احزابی راه می افتند که زیر نفوذ خود پادشاه هستند. حزب ایران نوین و غیره. بعد عنصر سومی به وجود می آید به نام مصدق یا در دوره ی رضاشاه می توان مدرس را مثال زد. کاری به فکر مدرس یا مصدق نداریم که خوب بود یا بد. فعلا کارمان تحلیل سیاسی نیست. کار نظری می کنم. اینجا عنصر سوم مصدق است، یعنی در مقابله ی شاه و مردم، عنصر سوم که مصدق است نه تابع شاه است و نه تابع مردم و آنچه را که فکر می کند درست است، مطرح می کند و در برابر شاه قرار می گیرد. شاه نمی تواند تحمل کند یا فرض کنید که امپریالیسم جهانی یا امریکا نمی تواند تحمل کند. اینها دوست دارند که عنصر سوم، عنصر دوم باشد یعنی مصدق هم مثل بقیه وکلا باشد و احسنت بگوید. من گاهی تعبیر می کنم که در نظام جمهوری اسلامی آقای علی مطهری عنصر سوم می شود، البته خیلی کم، گاهی هم برمی گردد و به عنصر دوم تبدیل می شود. ولی این کشش همیشه هست. ما جوامع مان از play شروع شده و به game رسیده است. با صراحت بگویم با توجه به فهم من از تفسیرگرایی ما اصلا به دوران مدرنیته یا دیگر تعمیم یافته در ایران نرسیده ایم و نمی توانیم برسیم. چون تفکیک یافتگی ما اجازه نمی دهد. بحث بخشنامه، سخنرانی و شعار نیست. بحث تفکیک یافتگی ساختاری است. وقتی که ما بتوانیم نفر سوم داشته باشیم. نفر سوم کسی است که به قول سیمل بتواند عنصر میانجیگری باشد و بتواند دو قدرت را با هم معادله کند. احزاب، اتحادیه ها، سندیکاها که بتوانند در برابر قدرت دولت یا حاکمیت عنصر سوم باشند. ولی در game برای ما شخص مهم است. مثلا مصدق را از تاریخ پهلوی برداریم چه چیزی باقی می ماند، مدرس را از تاریخ رضاشاه برداریم چه چیزی باقی می ماند. این بدین معناست که سیستم با اشخاص معنا می شوند. من گاهی مثالی هم راجع به آقای هاشمی می زنم و برای شما هم می گویم. آقای هاشمی رفسنجانی خوبیها و بدیهایی دارد. انتقاد علیه او هست، اما آدمی پخته و سیاسی است. او در زمانی که در قدرت بود، قدرتش آنچنان از نظر شخصی بالا بود که سیستم اصلا به حساب نمی آمد. سیستم به حساب شخصیت هاشمی جا باز می کرد. یعنی اول رئیس مجلس بود، دوره ی مجلس که تمام شد، قانون ریاست جمهوری اساسا در جمهوری اسلامی تغییر کرد و نخست وزیری حذف شد و قدرت را در اختیار رئیس جمهور که هاشمی بود قرار دادند. پس از آنکه هشت سال گذشت، رفت در مجمع تشخیص مصلحت نظام. ولی نقش ها به تبع اشخاص به وجود می آیند. این سیستم، سیستم game است. یعنی personal مهم است و سیستم مهم نیست. مسلما در اینجا در راه توسعه وقفه ایجاد می شود. چون به شخصیت ها بر می گردد.